تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۰
کد خبر: ۱۳۲۳۲۵
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
رزمنده دوران دفاع مقدس:
جنگ بر سر سفره هایمان بود/ مرزنشینان سر دشمن بعثی را بریدند
رزمنده دوران هشت سال دفاع مقدس گفت: من همیشه می گویم جنگ بر سر سفره هایمان بود، توی کوچه، مدرسه، خانه و... جنگ رودررویمان بود.
باز هم هفته دفاع مقدس از راه رسید و ما یادی کردیم از شهدا و رزمندگانی که هشت سال تمام نه معنای شب های آرام را درک کردند و نه روزها در کنار خانواده بودن را. بهترین سالهای زندگی شان را در سنگرهای خاکی با صدای تیر و توپ و خمپاره گذراندند و امروز تنها در یک هفته جمع و جور، همراه با چند مصاحبه صوتی و تصویری تجدیدخاطره می شوند.

بدون اینکه هدف اصلی راست قامتی شان را در مقابل دشمنان دریابیم، به ظواهر امر بسنده کرده ایم و چه بسا در اغلب موارد، خود این افراد با اکراه به مصاحبه می پردازند. چون به اعتقاد خودشان نه دردی از دردهایشان کاسته می شود و نه گره ای از مشکلاتشان باز خواهد شد. چه بسیار رزمندگان بر جای مانده از دوران دفاع مقدس نیز هستند که حتی حاضر به معرفی خود به عنوان یک رزمنده نمی شوند چه برسد لب به سخن گشودن از آن روزهای تلخ. زیرا به اعتقاد این دسته، یادآوری هر ساله آن خاطرات، روح و جسم ناتوانشان را به تحلیل می برد.

امروز اگر در جای جای این شهر قدم برداری، همان حال و هوا را دارد. همان حال و هوای جنگ و جبهه و دفاع مقدس را که با ترکش بر در و دیوار خانه ها، ساختمان ها و ویرانه های باقیمانده از جنگ، روزهای آوارگی را به یاد مردمش می آورد.

به یاد آن روزهای اسارت و آزادی، نشستی با «مکی یازع» یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و خاک عملیات های مختلف جنگ تحمیلی داریم تا طعم چشیده آن روزها را برای ما بازگو کند.

در آن سالهای آغاز جنگ تحمیلی چند سالتان بود؟

درست پس از پیروزی انقلاب اسلامی و پیش از آغاز جنگ هشت ساله تحمیلی وارد سپاه شدم. آن موقع ۱۷ سالم بود.

تمام سالهای جنگ در آبادان ماندید؟ خانواده اتان چه؟

من به همراه خانواده ام همه آبادان بودیم و زمان جنگ هم در آبادان ماندیم. ما ۹ برادر و یک خواهر بودیم که یکی از برادرهایم در عملیات بیت المقدس در آزادسازی خرمشهر شهید شد، وی یک سال از من کوچکتر بود. دیگر برادرم نیز در عملیات عاشورای دو در ایلام به مدت پنج سال به اسارت حزب بعث درآمد، این برادرم پنج سال از من کوچکتر بود. زمان محاصره شهرستان آبادان در ۱۲ بهمن ماه ۵۹ بود که ازدواج کردم و سه تا از فرزندانم نیز در زمان جنگ در آبادان به دنیا آمدند. نه فقط من بلکه خیلی های دیگر در آن زمان ازدواج کردند زیرا مردم می خواستند به عراقی ها ثابت کنند با اینکه در جنگ تحمیلی هستیم اما زندگی عادی مان را ادامه می دهیم. حتی رادیو آبادان ازدواجمان را اعلام می کرد تا عراقی ها بشنوند. در دوران جنگ، مدرسه، مهد کودک و بازار در شهر فعال بود و شهر را عادی تلقی می کردیم.

از روزهای آغازین جنگ در آبادان بگویید، از حال و هوای آن روزها...

همیشه آبادان را این طوری توصیف می کنم که شهری بود با ۵۲۸ هزار نفر جمعیت. مردم زندگی روزمره خود را داشتند و پالایشگاه، پتروشیمی، اداره بندر، فرودگاه، تمامی ادارات و سازمانها و کشاورزان و دامداران همه در کنار هم بسیار فعال بودند و با توجه به اینکه به تازگی انقلاب شده بود مردم بسیار خوشحال بودند تا اینکه صدام حزب بعثش را بسیج و سال ۵۹ جنگ را به ما تحمیل کرد. در آبادان فاصله مان با عراق تنها ۳۰۰ متر بود و با توجه به این نزدیکی، دشمن گمان می برد حمله و تصرف نقاط مرزی آسان تر است. دشمن شروع به بمباران شهر با تیر و خمپاره کرد.

عکس العمل مردم در ابتدای جنگ چگونه بود؟

طبیعتا شهر با این همه جمعیت باید تخلیه می شد زیرا برق و آب رفت و نقطه به نقطه آبادان زیر آتش و خمپاره بود، آشفتگی در شهر داشت نمایان می شد و دیگر جای ماندن برای زن و بچه ها نبود. با این وجود مردم با مسئولان این شهر را مدیریت کردند.

چگونه شهر مدیریت شد؟

در این برهه از زمان چهار کمیته سوخت، تخلیه، نظامی و اعضا تشکیل شد. هر کدام از این کمیته ها شرح وظایفی داشتند، کمیته سوخت؛ وظیفه داشت سوختی که در پالایشگاه در حال هدر رفتن بود را در سطح شهر به نیروهای نظامی و مردم برساند. کمیته اعضا؛ اجناسی که در مغازه ها در حال فاسد شدن بود را به دست مردم و نیروها می رساند. کمیته تخلیه؛ آنان را که توانایی جنگ نداشتند و افراد سالخورده و بچه و زن بودند را به خارج از شهر منتقل می کرد و کمیته نظامی؛ باید مردم را سازماندهی و شهربانی، سپاه و بسیج که به تازگی شکل گرفته بود را برای حضور در میادین جنگ آماده کند. هر یک از این کمیته ها در مساجد آبادان نماینده داشت. پررنگترین مساجد شامل مسجد «پیروز» بود که خوب نیرو آورد و پشتیبانی کرد، مسجد «فاطمیه» در کفیشه، مسجد «عربها» در میدان، مسجد «سلطانیها» در لین ۱۵، مسجد «نبی» در شهر(امیری)، مسجد آقا «جمی» در لین ۱۵. البته مساجد زیاد دیگری نیز بودند که سنگر شدند، حتی کلیسای ارامنه نیز محلی برای آموزش نیروهای نظامی شد، مدارس فرخی و دکتر معین، رازی و امیرکبیر نیز پایگاه بچه های رزمنده شدند. چیزی نزدیک به ۱۲۰ تا ۱۳۰ نقظه آبادان در سطح شهر محل ورود و خروج نظامی ها و بسیجی ها بود و حتی بسیاری از خانه ها نقش سنگر را ایفا می کردند.

وضعیت بیمارستانها و امدادرسانی در آن دوران چگونه بود؟ در صورت کمبود نیرو و تجهیزات کمکی می شد؟

در زمان جنگ، بیمارستانهای ۱۷ شهریور لب شط، بیمارستان امام خمینی(نفت)، طالقانی و بیمارستان شهید بهشتی فعال بودند که در بیمارستان امام نیز سنگربندی کرده بودیم. بیمارستان طالقانی هم آبادان و خرمشهر را پوشش می داد و به مجروحان دو شهر خدمت می رساند. کمبود در بیمارستانها که شدید بود. هر چه موجودی در بیمارستان نفت بود صرف شد، بیمارستانهای طالقانی و شهید بهشتی هم همینطور. مردم نیز از خانه هایشان دارو می آوردند و کمک می کردند. برخی کمبودها هم با هلیکوپتر و لنج (زمانی که راه باز شد) آورده شد اما باز هم کمبود دارویی حاکم بود. با این شرایط بیمارستانها هر مجروحی را نگه نمی داشتند و به مرکز اعزام می کردند. تا پیش از اینکه جاده های آبادان ـ اهواز و ماهشهر ـ آبادان تصرف شوند تردد در این جاده ها ممکن بود و کمک و امکانات تزریق می شد اما بعد غیرممکن شد. در همین راستا با توجه به شرایط سخت اعزام مجروحان آبادان و خرمشهر، در انتهای اروندکنار کشتی هایی که هم در خشکی و هم در آب تردد می کنند مستقر شده تا مجروحان بدحال و وخیم شامل؛ قطع دست و پا و پارگی شکم و اینگونه موارد را شبانه جابه جا کنند.

کادر پزشکی بیمارستانها همان پرسنل بودند یا از شهرهای دیگر برای کمک می آمدند؟

اوایل جنگ در بیمارستانها خود کادر پزشکی و پرستاران و بانوان آبادانی که دوره امدادی دیده بودند، مشغول فعالیت بودند. چیزی حدود ۸۰ نفر از بانوانی که دوره امدادرسانی گذرانده بودند در بیمارستانها به مجروحان کمک می کردند. تا سال ۶۴ این خواهران پای کار بودند و کم کم که محاصره شکسته شد و راه باز شد نیروهایی از بیرون نیز برای خدمت به مجروحان آمدند. اما استارت اولیه را همان پرسنل بیمارستانها زدند.

با وجود این، بسیاری از مردم مصمم بودند حتی در روزهای سخت جنگ در آبادان در خانه های خود ماندگار شوند و این وضعیت را بر آوارگی در شهرهای دیگر ترجیح دهند.

مردم بلاتکلیف بودند. برخی می گفتند جنگ تا چند روز دیگر تمام می شود و عده ای دیگر عقیده ای به پایان پذیری جنگ حداقل در سال های چندان نزدیک نداشتند و خلاصه بین دو راهی ماندن و رفتن بودند. پالایشگاه زیر هدف موشکهای حزب بعث بود، تانک فارم روبه روی شطیط همینطور و فشارهایی که از این طرف و آن طرف می آمد همه و همه روز به روز شرایط را برای مردم سخت تر می کرد اما با این حال بسیاری از خانواده ها تا سال ۶۴ در آبادان ماندند، زندگی کردند، ازدواج کرده و بچه دار شدند و به امور خود می رسیدند.

مردم چگونه امرار معاش می کردند؟

من همیشه می گویم جنگ سر سفره هایمان بود، توی کوچه، مدرسه، خانه و... جنگ همیشه بود. شاید این جنگی که به ما مرزنشینان تحمیل شد باید اتفاق می افتاد تا اتحاد و همدلی را بهتر درک کنیم. عراق در اوایل جنگ ۹ شهر و چهار هزار روستا را تصرف کرد، تنها شهری که در نقطه صفر مرزی تصرف نشد آبادان بود. آبادان ۳۴۵ روز محاصره شد. در دوران جنگ چند بازار در سطح شهر راه اندازی شد، یکی بازار کفیشه و دیگری لین یک برای رزمندگان و مردمی که در سطح شهر بودند. کم کم شهر جان گرفت و از آن حالتی که داشت به هم می خورد، خارج شد و نظم خاصی پیدا کرد.

اینکه می گویند «روزهای جنگ نعمت زیاد بود» حقیقت دارد؟ با آن شرایط سخت، وفور نعمت... چگونه!

من تا سال ۶۴ همراه با خانواده ام در آبادان بودم و واقعا هم همینطور بود که می گویند. پس از آن تصمیم گرفتم خانواده ام را به ماهشهر ببرم. وقتی به بازار ماهشهر برای خرید مرغ رفتم گفتند برای خرید جنس باید «کوپن» داشته باشم. تا آن زمان چیزی از جنس کوپنی نشنیده و ندیده بودم. گوشت قرمز و مرغ، پارچه، یخچال، وسایل منزل و... به وفور در آبادان بود و در اختیار مردم قرار می گرفت. واقعا فراوانی بود. اینجا مردم با دلشان کار می کردند. طرف می دانست تا یک دقیقه دیگر شاید زنده نباشد. اگر خودکار ۲۰ تومان بود گران تر نمی شد. این مردم دست به دست هم دادند و نگذاشتند آبادان سقوط کند.

شما در چه عملیات هایی حضور داشتید؟

من در همه عملیات های این شهر در کنار رزمندگان بودم از جمله عملیات ثامن الائمه که منجر به شکست حصر آبادان شد. خدا را شکر می کنم که این افتخار را به من داد که بتوانم در زمان جنگ تحمیلی حضور داشته باشم زیرا هر چه امروز داریم از شهدا و همان رزمندگان است.

از روزهای بمباران آموزش و پرورش آبادان و آن حادثه تلخ بگویید.

دوم مهرماه ۵۹ بود، دقیقا چند روز بیشتر از آغاز جنگ نگذشته بود که صدام، آموزش و پرورش آبادان را بمباران کرد و بسیاری از معلمان و نیروهای این اداره را به شهادت رساند. همچنین منطقه سرویس قنواتی بمباران شد و بسیاری از خانواده ها زیر آوار ماندند و هر روز این وضعیت داشت شدیدتر می شد. به جرات می توان گفت هر تیری که در آبادان شلیک می شد یا یکی را شهید می کرد یا مجروح. نقطه به نقطه آبادان محل شهادت است. تا به امروز حدود ۸۰۰ محل شهادت در آبادان شناسایی شده، شهدایی از ساکنان بومی منطقه، به غیر از افرادی که از خارج از شهر به کمک آبادانی ها آمدند و شهید شدند.

و پس از آن جنگ شدت گرفت... همچنان شهر شلوغ بود؟

۲۳ بهمن ماه ۶۲ آبادان آنقدر مورد اصابت قرار گرفت که در یک روز ۳۰۰ شهید و ۷۰۰ مجروح دادیم. سابقه نداشت در یک روز از صبح تا عصر این تعداد شهید بدهیم. تصمیم گرفتیم مردم را به هشت کیلومتری آبادان ببریم که ۱۷ اسفندماه ۶۳ مجددا حمله شدیدی صورت گرفت. سال ۶۴ برای انجام عملیات ثامن الائمه و شکست حصر آبادان به اجبار گفتند مردم باید از شهر بیرون بروند. در آن زمان عراق همه شهر را شیمیایی کرد، همه کوچه ها و خیابانها؛ که اگر مردم بودند همه تلف می شدند. بیشتر رزمندگانی که می گویند زمان جنگ در آبادان کسی نبود سال ۶۴ به این شهر آمدند که البته بله، آن زمان شهر خالی بود. ۱۲ نفر از مسئولان شهر از جمله؛ رئیس آموزش و پرورش، رئیس پخش پالایش، رئیس کمیته امداد در بین سال های ۵۹ تا ۶۴ در آبادان شهید شدند. بسیاری از مردم تا سال ۶۴ در آبادان ماندند و زندگی کردند اما بعد از آن دیگر جای ماندن نبود چون وضعیت بسیار وخیم شده بود، آب و برق نبود و خانه ای برای سکونت باقی نمانده بود. همه در شهر بود همدیگر را می شناختند، مثلا وقتی می گفتند فلانی شهید شده می فهمیدند حتی کجا زندگی می کند. برای شناسایی جاسوسها کارت اقامت درست شد و اگر کسی کارت نداشت باید از شهر بیرون می رفت.

در دوران هشت ساله جنگ، خیانت به شهر زیاد اتفاق افتاد؟

البته این موضوع در جنگ ها طبیعی است. نمی شود گفت خیلی، اما تک و توک خیانت بود. خانه های شهر با وسعت زیاد منطقه خالی مانده بودند و شرایط برای پنهان شدن جاسوس فراهم بود. البته در هر منطقه یک پایگاه بود. کمیته تخلیه از فرمانداری یک نامه به مسجد محل می داد و مسجد محل هم فرم خاصی داشت که آقای فلانی در این تاریخ از طریق مثلا چوئبده اثاثیه اش را جابه جا کرده است و کسی دیگر نمی توانست دسترسی به اثاثیه و وسایل دیگران داشته باشد. بعد از شکست حصر آبادان از طریق خشکی هم مردم وسایلشان را می بردند.

آنچه که عملیات ثامن الائمه و شکست حصر آبادان را در بین سایر عملیاتهای دوران دفاع مقدس متمایز کرده، چیست؟

تا پیش از شکست حصر آبادان (پنجم مهرماه ۶۰) حدود ۱۰ تا ۱۲ عملیات داشتیم اما ثامن الائمه تنها عملیاتی بود که مردم روی پشت بامهایشان جنگ واقعی را می دیدند. در هیچ کجای جهان تا به حال این اتفاق نیفتاده است. این عملیات با رمز «نَصرُ مِن اللهِ و فَتحٌ قریب» انجام شد. اسرا را به سطح شهر آوردیم و از بین مردم رد می کردیم. حصر آبادان نعلی شکل بود، یعنی دشمن منطقه را به شکل نعل محاصره کرده بود. در این عملیات از تمام جهت به دشمن حمله کردیم. عراقی ها یک سال در آن منطقه بودند و با وجود اینکه امکانات برایشان زیاد بود اما خیلی به آنها سخت می گذشته. حصر آبادان در واقع باب الفتح بقیه عملیاتها شد و بعد از آن عملیاتهای بسیاری برای پس گرفتن دیگر مناطق صورت گرفت. این عملیات اولین عملیات مشترک سپاه و ارتش بود که با امکانات بسیار ضعیف و کم توانستیم دشمن تا بن دندان مسلح را مجبور به عقب نشینی و تسلیم کنیم. نمی گویم در این عملیات آبادان از زیر آتش دشمن خارج شد اما شمال منطقه از دست دشمن رهایی یافت تا مردم بتوانند از ماهشهر و اهواز به آبادان تردد کنند. پس از این عملیات در عرض یک سال، چهار عملیات بزرگ انجام دادیم. نام عملیات برگرفته از آقا امام رضا(ع) است زیرا ما این شهر را شهر قدمگاه امام هشتم می دانیم.

از دیگر عملیاتی که در آن حاضر بودید بگویید.

عملیات تپه های مدن ۲۵ اردیبهشت ۶۰ انجام شد. شب که می خواستیم عملیات را آغاز کنیم باد سرخ شدیدی از سمت شمال به جنوب شروع به وزیدن کرد که نماز آیات خواندیم. عراقی ها تصور کردند دیگر حمله ای از جانب ما صورت نمی گیرد اما با دو ساعت تاخیر، عملیات بسیار خوبی داشتیم و تپه ها را گرفتیم. تا پایان جنگ همه عملیاتها را بر اصل غافلگیری انجام می دادیم.

آن زمان چه اعتقاد و انگیزه ای جوانان را به سوی جبهه و رویارویی با دشمن می کشانده؟ برای جوانان امروز تامل برانگیز است.

تنها چیزی که آن زمان بین نیروهای رزمنده وجود داشت، ایمان و اعتقاد قلبی شان بود. فرمان حضرت امام را ارج می گذاشتند. رزمندگان آن روزها خیلی دوست داشتند هر چه زودتر جنگ تمام شود و مردم به زندگی عادی شان بازگردند. برای رسیدن به روزهای آرام در کنار خانواده بودن روزشماری می کردند.

به نظر شما جوانان امروز اگر در چنین شرایطی(دوران جنگ تحمیلی) قرار بگیرند، حماسه آفرین خواهند بود؟

خیلی از رزمنده ها می گویند اگر جنگ شود این جوانان نمی توانند در مقابل دشمن بایستند در صورتی که اینطور نیست. ما هم زمان خودمان بازی می کردیم، لباس شیک می پوشیدیم، تفریح داشتیم و جوانی می کردیم اما وقتی که جنگ شد هدفمان فقط نابودی و بیرون راندن آن از خانه هایمان بود. آن زمان هم یک عده پای کار آمدند و یک عده که به قول ما دلش را نداشتند، کوچ کردند. نمی گوییم ما نمی ترسیدیم بلکه به ترسمان غلبه می کردیم. برای همین اگر حرکتی در ایران و یا هر جای دنیا شود جوانان آن مملکت هستند که در خط اول جبهه روبه روی دشمن می ایستند. ما در زمان جنگ رزمنده ای داشتیم که کفترباز بود و به فکر زندگی نبود اما به جبهه آمد و طوری شد که بچه ها پشت سرش نماز می خواندند. اعتقاد باید دلی باشد. ایمان، قلبی است و کاری به پوشش و ظاهر ندارد. باید جوانانی را جذب کنیم که بدانند ما مخالفشان نیستیم، مطمئنا اینها اعتقاداتشان از بنده که مدعی هستم، به نظام و دین و مذهب معتقدترند. باید به این جوانان بها بدیم و آنان را همراهی کنیم. اگر فرهنگ ایثار را در جامعه رونق بدهیم قطعا می توانیم به هدفمان برسانیم. نسل جوان امروز، از آن زمان ما بهتر می فهمند. اگر به این جوانان بها و مسئولیت بیشتری بدهیم حتی بهتر از ما نیز کار می کنند.

اما با مشاهده زندگی برخی رزمندگان دوران دفاع مقدس که به نان شب هم محتاجند، مطمئنا انگیزه دفاع از سرزمین و آب و خاک برای نسل امروز کمرنگ تر می شود...

یکسری از بچه های رزمنده بعد از پایان جنگ، زندگی و همه چیز را رها کردند و نتوانستند خودشان را با جامعه امروز وفق بدهند. در همه جای دنیا هستند کسانی که نه جنگی هستند و نه انقلابی اما یکدفعه می شوند انقلابی و جنگی! یک عده این وسط خودی نشان می دهند و صاحب همه چیز می شوند. در مقابل این رزمندگان بی بضاعت، مقصر خود ما هستیم که رهایشان کردیم. حتی خانواده هایشان نیز طردشان کردند چون نتوانستند از پس مخارج زندگی برآیند. این افراد امروز منزوی شده اند. من رزمندگانی را شاهد هستم که جا و مکان نداشته و شبها در پارک می خوابند. این افراد از لحاظ روحی نابود شده اند. همین الان رزمندگانی داریم که با سیلی صورت خود را سرخ می کنند و زیر پوشش هیچ ارگان و سازمانی هم نیستند. مشکل ما این است که دولتها سلیقه ای عمل می کنند. در کشورهای خارجی حیوانات را مقدس می دانند و اجسام برخی حیواناتی که در جنگ ها به آنها کمک کرده اند را خشک کرده و از آنان قدیسه ساخته اند اما در مملکت ما حتی خبر از زندگی سخت برخی قهرمانانشان ندارند.

پیشنهادی در این زمینه دارید؟

ما با مسئولان شهر صحبت کردیم و پیشنهاد دادیم که المانی در سر هر کوچه ای که خانه شهید در آن واقع شده، نصب شود تا مردم نسبت به آن کوچه و خانه به یاد شهدا احترام بیشتری قائل باشند. در برخی کوچه های این شهر اعضای یک خانواده همگی شهید شده اند، به عنوان نمونه خانواده شهید «باقری» که پدر و مادر و برادر و خواهر همگی شهید شدند و تنها یک دختر سه ساله با ترکش در نخاع، باقی ماند و الان هم ویلچری است. این اتفاق در آبان ماه سال ۵۹ رخ داد. «ربابه» هر ساله سر خاک خانواده اش می آید و با یک خانمی که ازش پرستاری می کند زندگی می کند. به نظر شما به ربابه و امثال ربابه ها تا به حال سری زده ایم و حالی از آنان پرسیده ایم؟ به راستی اگر سر این کوچه یک المان بگذاریم چه ایرادی دارد. روسیه تنها سه ماه محاصره بود و برای آن حدود هزار داستان و تئاتر و فیلم  وبلاگ و کتاب نوشتند و تهیه کردند اما آبادان با وجود یک سال محاصره و پس از آن، دفاع برای ادامه جنگ مورد توجه چندانی قرار نگرفته است.

در پایان، یک خاطره شاخص از روزهای جنگ عنوان کنید.

خاطرات بسیار زیاد است اما خاطره شهید «مرزوق ابراهیمی» را تعریف می کنم. ۱۳ مردادماه سال ۶۰ در زمان محاصره آبادان برای انجام عملیات ولایت فقیه در مدرسه دکتر معین استقرار پیدا کرده بودیم. تقریبا یک هفته قبل از عملیات در منطقه مستقر شدیم و در آنجا آموزش می دیدیم. ساعت هفت و نیم صبح بود که در حال توپ بازی در حیاط مدرسه بودیم که عراق شروع به خمپاره زدن در مدرسه کرد. یک خمپاره به مدرسه اصابت کرد و مرزوق و بیشتر بچه ها مجروح شدند. ترکش به لباس من برخورد کرد و «عبدالله نوری پور» نیز که کنار من بود مجروح شد. عبدالله را بلند کردم تا لین هفت احمدآباد روی دستم بردم. یک ماشین که از بچه های آموزش و پرورش آبادان بود از آنجا رد می شد. گفتم برویم به سوی مدرسه که کلی مجروح دارد.

وقتی رسیدیم دیدیم مرزوق تمام بدنش غرق خون است و نفس خیلی ضعیفی می کشد. بلندش کردم گذاشتمش کنار عبدالله و رفتیم سمت بیمارستان امام خمینی. دکتر دید بدن مرزوق همه ترکش است. توی پیشانی سمت راستش دو انگشت دستش را فرو برد تا ترکش را خارج کند که مرزوق بلافاصله تمام کرد و نفس آخرش را کشید. مرزوق تنها پسر خانواده بود و همراه با خواهر و مادرش زندگی می کرد. پدر نداشت و بچه روستا بود. مادرش که ۴۰ روز بعد از شهادت پسرش توان ماندن در دنیا را نداشت و دقایق آخر زندگی، از شهیده «مریم فرهانیان» قول گرفت که هر سال سر مزار پسرش حاضر شود. که این اتفاق هم می افتاد. شهیده فرهانیان همراه با دو تن از دیگر خواهران، هر سال سر مزار مرزوق حاضر می شدند و سالگرد شهادتش را گرامی می داشتند. تا اینکه ۱۳ مردادماه ۶۳ در حال رفتن به سر خاک مرزوق، خمپاره به شهیده فرهانیان اصابت می کند و این بانو، شهید می شود. یکی از حسن های این شهیده، وفا به عهد به مادری بود که ۴۰ روز بعد از شهید شدن پسرش فوت کرد.

مرجع / مـهـر
:
:
:
آخرین اخبار