تاریخ انتشار: ۰۴ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۳۰
کد خبر: ۱۴۷۲۲۵
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
دقایقی با مقاومت مردم دزفول؛
همه لاله کاشتند و ما نرگس‌...
در ذهن و خاطره خوزستان، به همان اندازه که سقوط و فتح خرمشهر ماندگار است از موشک‌باران همیشه عراق در دزفول هم سخن می‌گویند؛ اینجا دزفول است و بانویی مقاوم، صبور و محکم را در دل خود جای داده که توانست درد جانکاه از دست دادن چهار عزیز در جنگ و سه عزیز در یک شب را تاب بیاورد؛ بانو فریده تمدن می‌خواهد دوباره خاطرات خوب برای خانواده‌اش بسازد.
موشک باران گسترده رژیم بعث عراق در دزفول زبانزد خاص و عام است؛ جنگی که به ملت ایران در شهریور سال ۵۹ تحمیل شد، عزیزان بسیاری را از مردم گرفت اما این مردمان همچنان با قامتی برافراشته ایستاده‌اند و زندگی می‌کنند.

دوباره ویرانه‌های شهر را به کنار زدند و خانه‌هایشان را ساختند، آجر به آجر، دیوار به دیوار. اما کاش با این ساختن‌ها، جسم و روح خودشان هم ساخته می‌شد.

ساعت ۱۰ شب؛ خانه شهید محمدحسین تمدن

خانواده شهید محمدحسین تمدن از خانواده‌هایی بودند که مورد اولین حملات بمبارانی عراق در سال ۵۹ و آغازین روزهای جنگ در دزفول قرار گرفتند؛ فریده تمدن دختر بزرگ این خانواده با ما به گفت‌وگو نشست. بانویی مقاوم و صبور و محکم. از همانها که اگر چندتایی را در هرجا داشته باشیم دیگر مشکلات بی معنا می‌شود.

باید به گذشته رفت، شبی در سال ۵۹، خیابان آفرینش دزفول، مادری با کودکی در آغوش در خانه خود نشسته بود.

نمی‌دانستیم جنگ چیست

فریده تمدن اینگونه آغاز کرد: آن روزها روزهای خوبی نبود. جنگ تازه شروع شده بود. در خانه بودیم به ما می‌گفتند حمله کردند به زیرزمین بروید. نمی‌دانستیم چکار کنیم؟ مقابله با جنگ را بلد نبودیم. بعدازظهر آن روز دو خواهرم به دنبالم آمدند و گفتند برویم خانه بابا! مدام دارد تهدید می‌کند. من خانه‌ام زیرزمین نداشت اما خانه پدرم چرا. نرفتم گفتم شب شام خانه مادرشوهرم دعوت هستیم. دوباره خواهرم شب به دنبالم آمدند، شوهرم خواب بود، گفتم شوهرم خوابیده، بچه کوچک اذیت می‌کند، نمی‌توانم آنها را بیدار کنم. خانه من سه یا چهار، چهارراه بیشتر با خانه پدرم فاصله نداشت و خانه پدرشوهرم وسط خانه من و پدرم بود.

شب بود اما روز شد

وی ادامه داد: دو ساعت بعد به خانه پدرم موشک اصابت کرد. ساعت ۱۰ و ربع شب بود، داشتم بچه شیر می‌دادم و اخبار گوش می‌دادم؛ خبر سقوط خرمشهر را داد، مثل باران اشک ریختم. یکهو دیدم شهر مثل ساعت ۱۲ ظهر روشن شد. همه چیز روی آسمان بود. حتی دولنگه در خانه کنده شد و مثل برگ کاغذ در آسمان معلق بود. بچه را در بغلم گرفتم؛ دو ماهش بود.

چندلحظه ای گذشت و انتظار داشتم پدرم بیاید و جویای حالم شود. هوا تاریک بود و هیچ جا را نمی‌دیدم اما جهت خانه پدرم را بلد بودم. آمدم به سمت خانه پدرم بروم که روی کوهی از تکه‌های آهن و شیشه که خیلی داغ بود افتادم. مراقب بودم بچه‌ام اذیت نشود. برادر شوهرم دید که من از خانه بیرون آمدم به دنبال آمد. به من گفت چرا بیرون آمدی؟ گفتم می‌خواهم به خانه پدرم بروم. گفت برگرد. حرفش را گوش ندادم و از خاک‌ها خود را بالا کشیدم. عین بیابان بود نه که می‌دیدم سایه روشن می‌دیدم جلوتر رفتم و صدای افتادن کسی در آب را شنیدم؛ موشک به جلوی در خانه پدرم اصابت کرده بود و شاه لوله آب را ترکانده بود و استخر آب شده بود آنجا و نمی دانم چه کسی بود که افتاد. دزفول چون رودخانه دارد همه دزفولی‌ها شنا بلدند، توانست خودش را از آب بیرون بکشد.

فکر نمی‌کردم با آن وضعیتی که خانه داشت کسی زنده مانده باشد

تاریک بود هیچ جا را نمی‌دیدم. جلوتر رفتم آنجا بود که فهمیدم مرکز مصیبت خانه پدرم است. فکر نمی‌کردم با آن وضعیتی که خانه داشت کسی زنده مانده باشد. شروع کردم به جیغ کشیدن و اسم خانواده ام را صدا زدن. شهر به هم ریخته بود. ماشین‌های مخصوص آمدند و چراغ روشن کردند تا بفهمیم چه اتفاقی افتاد؟

فریده، بابا و بچه‌ها بالا هستند

با بچه در بغل از نشانی که حدس زدم مسیر زیرزمین خانه پدرم را جلو رفتم. ۴۰ روز از زایمان خواهرم گذشته بود و با بچه چهل ‌روزه‌اش در زیرزمین بود. فروغ خواهر دیگرم در شوش زندگی می‌کرد اما چون شوش را تخلیه کرده بودند به خانه پدرم آمده بود. مادربزرگی هم داشتم که لگنش شکسته بود. او هم در خانه ما بود. می‌دانستم همه در زیرزمین هستند. نگران برادرم بودم. چون می‌دانستم در حیاط می‌خوابد. با گریه برادرم را صدا می‌زدم. یک نفر در گوشم گفت نگران نباش برادرت با برادر من از گشت شبانه هنوز بازنگشتند. بیرون ماندن از خانه جان برادرم را نجات داد. همه فامیل‌ها آمدند تا راه زیرزمین را باز کنیم. شوهرخواهرم چون تاریک بود جلوی پایش را ندید و به گمان آنکه هنوز پله‌های زیرزمین سر جایش خود است آمد که برود پایین اما روی آن همه سنگ و آهن و شیشه تا ته زیرزمین رفت. زن و دخترش را به دست من سپرد. نگران دختر خواهرم بودم. او را تا آمبولانس بردم تنفس دهند. خداروشکر زنده بود. خواهرم فروغ را که از زیرزمین بیرون آوردیم به من گفت فریده بابا و بچه‌ها بالا هستند. این لحظه بالاترین مصیبت برای من بود.

می‌خواستم خانه‌ام را مرتب کنم تا پدرم به خانه من بیاید و نفهمد که دیگر خانه‌ای ندارد

شوهرخواهرم روی پشت‌بام بود و پدرم هم که منتظر برادرم بود آنجا اخبار گوش می‌کرد و نرگس خواهرم هم ظرف چای را برای پدرم برده بود. با اصابت موشک هر سه نفر جان خود را از دست دادند. ظاهر اجساد عزیزانم سالم بود. در جابجایی آوار دست سیدحسین شوهر فروغ با بیل مکانیکی کنده شد. از صورت خواهرم چیزی به غیر از دندان‌هایش باقی نمانده بود. پدرم هم از ستون فقرات به دیوار چسبیده بود. برادر معلولی داشتم از زیرزمین سالم بیرون آمد اما نمی‌دانم چه صدمه‌ای دید که راه گلویش بسته شد و چند سال بعد بر اثر همین عارضه جان خود را از دست داد. به خیال خودم اعضای خانواده‌ام زنده می‌مانند. می‌خواستم خانه‌ام را مرتب کنم تا پدرم به خانه من بیاید و نفهمد که دیگر خانه‌ای ندارد.

همین که دیگر نمی‌خواستم جنازه عزیزانم را از بین آهن، سنگ و شیشه و آوار بیرون بیاورم خداراشکر

تمدن گفت: دو سال بعد در سال ۶۲ موشک به وسط هال خانه‌ام اصابت کرد. ده دقیقه بود که از خانه خارج شده بودیم. خدارا شکر. خانه مهم نیست همین که دیگر نمی‌خواستم جنازه عزیزانم را از بین آهن، سنگ و شیشه و آوار بیرون بیاورم خدا را شکر. شوهرم از این موضوع ناراحت بود. به او گفتم سایه تو چقدر است؟ همان قدر که بر سر من است کافی است. خانه ارزشی ندارد دوباره می‌سازیم. غم و غصه‌ای که به خانواده ما وارد شد همه آن خنده‌ها و شادی‌ها را محو کرد. با جنگ و کشت و کشتار و نزاع میانه‌ای ندارم. اما در این جنگ حق ما پایمال شد.

وی گفت: برادر بزرگترم چند سال بعد از این اتفاق ازدواج کرد و اسم دخترش را به یاد خواهر شهیدم نرگس گذاشت. بعد از آنکه عراق قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت را امضا کرد نقض تفاهم‌نامه کرده و دزفول را بمباران کرد. نرگس دختر برادرم در این بمباران با اصابت موشک شهید شد. حال دیگر برای هیچ چیز گریه نمی‌کنم؛ دیگر نه اشکی برای ریختن دارم و نه حنجره‌ای برای فریاد زدن.

صاحب چهار شهید در جنگ تحمیلی می‌گوید: پدرم عادت داشت کت و شلوار و کلاه و لباس‌های زمستانی‌اش را در کاور گذاشته و در زیرزمین نگهداری کند. بعد از گذشت سی و هفت سال بعضی از آن لباس‌ها را هنوز نگه داشتم. چندروز پیش به خانه پدرم رفتم. در زیرزمین سیر دلم به لباسهای پدرم نگاه کردم. بوییدمشان به یاد پدر. زود بود پدرم ما را ترک کند. وقتی که این اتفاق افتاد از هیچ کس توقعی نداشتیم کاری برایمان کند اما در تشییع پیکر پدرم همه مردم محل عزاداری می‌کردند. برای مادرم چادر آوردند.

وطنم را دوست دارم، شهرم را دوست دارم

از او درباره مهاجرت پرسیدم و چرا با وجود همه سختی‌ها دزفول را ترک نکرد، در پاسخم گفت: راه برای مهاجرتم از دزفول زیاد بود اما تاریخ زیاد خواندم؛ گذشته شهرم را باز کردم و به خوبی با آن آشنا هستم. آدمی هستم که وطنم را دوست دارم، شهرم را دوست دارم. آنقدر در گوشه گوشه این شهر وابستگی دارم که نتوانم آن را ترک کنم. ماندم تا این شهر را برای فرزندانم و همه بازماندگان یادآور خاطرات خوب کنم.

تمدن این را هم گفت که حاکمان کشورهای دنیا خاورمیانه را به قبرستان آدم‌ها تبدیل کردند. آنها که حقوق حیوانات برایشان مهم است اندکی به جان مردم خاورمیانه اهمیت نمی‌دهند.

در پایان: جنگ با نرگس ما شروع شد و با نرگس ما هم تمام شد. همه لاله کاشتند و ما نرگس کاشتیم. گویی که جنگ شرط بسته بود تا نرگس‌های ما را از بین ببرد.


از سمت راست: پدرخانواده، داماد و دختر خانواده

نرگس کوچک ۵ ساله

آوار که بریزد آدمی را هم آوار می‌کند؛ هنوز هم صدای ضجه‌های مادری که رفته بود برای بچه‌هایش صبحانه بخرد اما با آوار خانه‌اش روبرو شد در گوش تاریخ خوزستان، دزفول و خرمشهر هست؛ هنوز هم خوزستانی‌ها از مردی سخن می‌گویند که بر آوار خانه دوستش در غم نبود او به درد گریست، هنوز هم آن خاطرات با اشک و آه همراه است، هنوز هم هیچ آرامشی برای زنان و مردان کهن‌سالمان که دوستان و رفقایشان را در جنگ از دست دادند نیست، هنوز هم بغض‌ها را نمی‌توان با نفسی عمیق فروخورد، هنوز هم سرها برای از دست رفتن انسانهایی بزرگ به تاسف جنبانده می‌شود.

هنوز هم خاطره دورهمی‌های همسایه‌ها در ذهن و روح‌ها ماندگار است. همان سفره‌های شام، همانها که مادرها لوبیا سبز می‌پختند و بچه‌ها با شوق می‌خوردند، همان بازیهای بچه‌گانه که اگر کسی زخمی هم می‌شد عین خیالشان نبود، حتی دلشان برای همان زخمهای بچگی هم تنگ شده.

اما باید زندگی را گذراند...

:
:
:
آخرین اخبار