نام جانبازان كه ميآيد به ياد قطع عضو و تنگي نفس ميافتيم. هميشه از جانبازان كپسولهاي اكسيژن ديدهايم و صندليهاي چرخدار. اما امروز پاي حرف ايثارگراني نشستهايم كه يادگاران جنگي كه بر بدنشان باقي مانده است شايد تنها چند تركش باشد؛ آنها روحشان را پيشكش ميهن كردهاند.
اينجا بيمارستان اعصاب و روان بوستان است. بيمارستاني كه زيرنظر بنياد شهيد خوزستان، جانبازان اعصاب و روان جنگ را در خود جاي داده است؛ همانهايي كه سالها با بيمهري، با نام "موجي" صدايشان ميزدند.
وارد بخش بيماران مزمن ميشويم. دور تا دور سالن نشستهاند و به مانيتور تلويزيون LCD بخش چشم دوختهاند، در لباسهاي سبز و سرهايي تراشيده؛ شك دارم حواسشان به برنامه باشد.
وارد كه ميشويم همه سرها به سمتمان ميچرخد. همين ورود و خروجهاي ناقابل، تنها اتفاقهاي متفاوت و جذاب روزشان را ميسازد.
ميپرسم: چرا در اتاقهايشان نيستند؟
مدير بخش ميگويد: به مناسبت بازديد مسئولان اينجا جمعشان كردهايم.
اين هفته، هفته دفاع مقدس است. ولي گويا اين جانبازان هستند كه بايد به استقبال مسئولان بروند. از "داريوش مكوندي"، يكي از جانبازان بخش مزمن، ميپرسم آيا از آمدن مسئولين خوشحال است؟ آيا حرفي براي گفتن دارد؟
انگار مملو از شكايت بوده است، سر اعتراضش بازميشود و ميگويد: "اين همه مسئول آمدند و رفتند چه شد؟ چه فرقي به حالمان كرد؟"
لرزش دستهايش كه تا بازو ادامه دارد را با چنگ زدن به پايش مهار ميكند و ادامه ميدهد: "اينجا هيچ نظمي وجود ندارد، كيفيت غذايش هم خوب نيست. از همه بدتر سرمان داد ميزنند. با توپ و تشر با ما حرف ميزنند. شما كه ميآييد رفتارشان خوب است، اما وقتي ميرويد دوباره بدرفتاريها شروع ميشود."
ميگويد خانه و زندگي براي خودش دارد اما تنهاست و همين تنهايي 13 سال است كه اينجا ماندگارش كرده است. وقتي ميخواهم بروم، دوباره صدايم ميكند ميگويد: "من مريض نيستم، مرا بيخود نزد روانشناس ميفرستند."
در ذهنش همه چيز به بدبيني ميرود، صدايش را پايين ميآورد و ادامه ميدهد: "ماهواره اطلاعاتي از طريق فضا مرا كنترل ميكند. توي مغزم حرف ميزند و مرا بيمار جلوه ميدهد."
آنطرفتر در گوشه سالن كسي ايستاده است كه خود را "محمدرضا" معرفي ميكند. نزدش كه ميروم صندلي برايم جلو ميكشد و وقتي تعارف ميكنم كه خودش بنشيند فوري قبول ميكند. گويي صدايش را از اعماق وجودش به ياري ميطلبد، آنقدر حرف نزده است كه انگار تارهاي صوتياش به فراموشي سپرده شدهاند.
به خاطر ورود مسئولان اجازه سيگار كشيدن را ندادهاند، از اين موضوع شكايت دارد. دلش سيگار ميخواهد، مسئول بخش ميگويد: "بيماران اجازه دارند روزي 4 تا 5 نخ سيگار بكشند. خودشان بيشتر از اين ميخواهند اما كنترلشان ميكنيم. سيگار برايشان مهمتر از غذا است."
چشم دوخته است به كاغذ سفيد و خودكار آبيام. مرا نميبيند و شك دارم علاقهاي به خواندن نوشتههاي كاغذ هم داشته باشد. برق چشمانش آنقدر درو است كه انگار از من و كاغذم ميگذرد و در دنيايي ديگر، سير ميكند.
ميخواهد به دكترها بگويم كمتر قرص به خوردش بدهند. ميگويد قرصها، كوري عقل و كوري چشم ميآورد.
در بين هر جملهاش تكرار ميكند: "خانوادهام اذيتم ميكنند." جانباز 50 درصد است و سالهاست كه در اين بيمارستان زندگي ميكند. قبلترها مادرش گاهگاهي از او نگهداري ميكرد اما الآن ديگر تمام زندگيش همين ديوارهاي بوستان است.
برخلاف "محمدرضا" كه از زياد بودن قرصهايش شكايت داشت، جانباز ديگري بر روي تختش از درد به خود ميپيچد و ميگويد: "قرصها قوت ندارند." از شدت درد اشك ميريزد اما صبورانه به سؤالهايم پاسخ ميگويد.
ميپرسم: "كجايتان درد ميكند؟"
ميگويد: "اعصابم، اعصابم. توي سرم پر از فكر است. راحتم نميگذارد."
هقهقش گويي قرار نيست هيچوقت تمامي بگيرد. درد، سالهاست كه رهايش نكرده است.
نگاهش ميكنم. نه با ترحم، نه با دلسوزي بلكه با قدرداني. بار كلماتم كفاف وصف ايثار او را نميكند. او ميليونها كيلومتر خاكي را حفظ كرده است كه تنها چند متر آن نصيبش شده. چند متري كه به قول خودش بدتر از زندان است برايش ...
اي كاش آنقدر هوشيار بود كه بداند، سپاسهايم را از اعماق وجود نگاهش كردهام.
اي كاش آنقدر هوشيار بود كه بداند؛ فارغ از هر مذهب و سياستي، او را كه ميبينم ميهنم را بيشتر دوست دارم.