اما مرد چیزی نمی شنید. پرده ای از اشک هایی که در تمام این چند روز، آهسته و پنهان از همه، گاهی فرو می ریختند، حالا مانند سیلی که چیزی جلودارشان نباشد، جلوی دید مرد را پوشاندند. چقدر ساده تمام شد. یعنی مگر می شود که به همین سادگی و در اثر یک بیماری از دیدن همیشگی همسرش محروم شود؟ حالا که خودش بود و می دید، اما بچه هایش را چگونه آرام کند، به آنها چه بگوید؟ چگونه توضیح دهد که اگر یک پزشک دلسوز و متعهد در همان روز اول وجود داشت، مادرشان اکنون در کنارشان بود و دست مهربانش بر سر آنها
خوزنیوز/ مهناز شاکری زاده: زن از درد به خود پیچید و فریادی دیگر کشید. ناله هایش در فضای بیمارستان
پژواک شد و چون اندوهی دوباره به خودش باز گشت. چند دکتر و رزیدنت جوانی
که هرازگاهی بالای تخت او آمده بودند، ناکام از تشخیص درد، فقط برای او
مسکن تجویز کردند.هربار که زن به این بیمارستان مراجعه کرده بود، با نسخه
هایی مشابه به خانه روانه اش کرده بودند اما هیچکدام فایده نکرده و او
همچنان درد می کشید.
روز سوم عید بود و حالا پنج روز می شد که زن گرفتار درد و ناامید از همه
دوا و درمان ها بر روی تخت بی تابی می کرد. او تقریبا به همه بیمارستان های
اهواز مراجعه کرده و پاسخ ها و نسخه های مشابه دریافت کرده بود. بنظر می
رسید که دچار بیماری ناشناخته و صعب العلاجی شده که تاکنون نمونه آن در این
شهر سابقه نداشته است.
همسر بیمار، پریشان و سرگردان بود که چه کاری دیگری می توانست انجام دهد تا
رنج او را پایان یا دستکم کاهش دهد.اما به هر دری که می زد با این پاسخ ها
روبرو می شد:
- باید خوب می شد، عجیبه! حالا بازم داروهاش رو بخوره ببینیم چی می شه.
-اه، اینو که باز اُوردید، مگه خوب نشده، لابد داروهاش رو نخورده، بیا نسخه جدید رو بگیر، خوب می شه.
- عجب! البته ممکنه که کمی تمارض هم باشه، ببینم، سابقه مشکلات روانی یا استفاده از روان گرد ها رو که نداره؟
- عیب شما اینه که زود می خواید خوب بشید، بابا کمی به این قرص و دارو فرصت بدید، هی نیاید بیمارستان...
- این چیزیش نیست که... کمی درد شکم و زیر شکمه ، این همه داد و فریاد که
نداره ، تازه بدتر هم می شه با این فریادها ، قرص ها رو بگیر و سرساعت
بخوردش بده، مگه نمی بینه عیده، این همه مرض و مریض، و تک و توک دکتر، وقت
ما را نگیر...
این بهترین پاسخی بود که تاکنون به او داده بودند. عید بود و بیشتر دکترها
در مرخصی بودند. حق هم داشتند. مگر آنها آدم نبودند که کنار خانواده های
شان باشند. اما وقعا مشکل این نبود. مشکل این بود که همه دکترها در پنج یا
شش بیمارستانی که زن را دیده بودند، نتوانستد تشخیص دهند که او چه ناراحتی
دارد. مرد فکر کرده بود که برود تهران یا اصفهان اما در این تعطیلات و با
این گرفتاری هایی که تهیه بلیط و هتل و این جور چیزها دارد، ترجیح داد تا
چند روز دیگر هم بگذرد.
اما آن شب درد زن به درجه ای رسید که دیگر مرد را هم به گریه انداخت. او را
به بیمارستان برد و باز همان پاسخ ها را شنید. در میان پزشکان، پزشک جوانی
که مرد تا آن موقع ندیده بود، نزدیک آمد و زن را معاینه کرد.
- پرونده هاش رو بدید
کمی بعد رو به مرد کرد و گفت:
-اینا که همش قرص و دواست، عکساش کو، سونوگرافی، اسکن و این جور چیزا؟
اما مرد چیزی نداشت.
- منظورت چیه؟ یه هفته است که این زن داره درد می کشه و اون وقت هیچ کاری نکردن؟ حتی یه عکس هم نگرفتن؟
فریاد های دکتر جوان همه پرستارها و رزیدنت ها را متوجه کرد. حالا چند دکتر دیگر هم آمده بودند.
- این زن عمل فوری می خواد. تشخیص من اینه.
مرد متوجه شد که دکترهای دیگر مضطرب هستند و از اینکه این دکتر جوان تشخیص
پیشین آنها را دچار تردید کرده، ناراحت هستند. خود او هم فکر نمی کرد که زن
نیاز به عمل داشته باشد. ولی دکتر جوان خیلی روشن هشدار می داد:
- اگه فوری عمل نشه از دست می ره، تا همین الانش هم دیر شده.
بالاخره نظر دکتر جوان غالب شد و زن را به اتاق عمل بردند. لحظات سختی برای
مرد بود. اگر همسرش نیاز به عمل داشت چرا دکترهای دیگر این را تشخیص نداده
بودند؟
حالا نزدیک به دو ساعت از عمل گذشته بود. دکتر جوان در حالی که هنوز لباس های اتاق عمل را به تن داشت به کنار مرد آمد:
- دعا کن،هر کاری که تونستم انجام دادم، ولی اوضاع جالب نیست
- یعنی می گید؟
- متاسفانه با تشخیص دیر هنگامی که داده شد، کاری از دست من بر نمی اومد جز
همین که انجام شد. عفونت در ناحیه تخم دان ها و لوله رحم خیلی پیشرفت
داشته، طوری که اونها رو سیاه کرده.
- آخه حتما باید راهی باشه؟ هست دکتر؟
- اگه دو یا سه روز پیش عمل می شد، راهی بود ولی ...
جمله دکتر جوان کامل نشده بود که از بلند گوی بخش او را چند بار صدا کردند.
با عجله رفت. نیم ساعت یا کمتر، با غمی که در چهره دکتر جوان بود، مرد
احساس کرد که چیزی در درونش فرو می ریزد.
- متاسفم، هر کاری که می شد انجام دادیم. بیماری پیشرفت زیادی کرده بود. تسلیت می گم.
اما مرد چیزی نمی شنید. پرده ای از اشک هایی که در تمام این چند روز، آهسته
و پنهان از همه، گاهی فرو می ریختند، حالا مانند سیلی که چیزی جلودارشان
نباشد، جلوی دید مرد را پوشاندند. چقدر ساده تمام شد. یعنی مگر می شود که
به همین سادگی و در اثر یک بیماری از دیدن همیشگی همسرش محروم شود؟ حالا که
خودش بود و می دید، اما بچه هایش را چگونه آرام کند، به آنها چه بگوید؟
چگونه توضیح دهد که اگر یک پزشک دلسوز و متعهد در همان روز اول وجود داشت،
مادرشان اکنون در کنارشان بود و دست مهربانش بر سر آنها.
زمان می گذشت و مرد همچنان تصمیمی برای برخاستن نداشت. حجم سنگینی از بغض و
اندوه فراق زن بر دلش فشار می آورد. از ته راهرو فامیل و بستگان با عجله
می آمدند. با چشمان اشکبارش به اتاقی می نگریست که زن جوانش برای همیشه در
آن آرام گرفته بود. بر روی در اتاق پوستری به چشم می خورد که در زیر پرده
ای از اشک هم دیده می شد، پرستاری زیبا که انگشت اشاره را بر لبانش نهاده
و همه را به سکوت دعوت می کند، هیس! اینجا بیمارستان است!