تاریخ انتشار: ۰۵ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۳:۰۴
کد خبر: ۸۳۳۸۱
تعداد نظرات: ۱ نظر
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
به مناسبت روز پرستار؛
کاربران/ روایت گری شرح حال پرستاران و پیراپزشکان در یک داستان دراماتیک!
آقای «کمال زرین آبادی» از کاربران خوزنیوز مطلب زیر را برای ما ارسال کرده است:

روزگاری در شهری حکیمی می زیست حاذق و به نام که شهره شهر و روستاهای اطراف بود.هر که از حاکم وتا رعیت به ناراختی یا بیماری دچار می گشت به ایشان رجوع کرده و شفا می یافت.

ایشان را زیردستی بود بس ماهر و آرام،که تمام کارهای مطب از جمله آماده کردن دارو،چیدن و خشک کردن گیاهان دارویی ،پیچیدن نسخه،به حضور حکیم فرا خواندن بیماران و خئراندن دارو ودیگر امور را انجام می داد،درد دل بیماران را گوش میداد،ناله های ایشان را بر میتافت،دستشان را میگرفت،زیر سرشان را بلند میکرد و خلاصه کلام عصای دست بیماران و حکیم بود و صبح تا شب به تیمار و پرستاری و رفع حاجات بیماران مشغول بود و هرگز صدایی از او به اعتراض بر نمی خاست و به آرامی به کار خویش مشغول بود .

حکیم هر چند مدت مبلغ ناچیزی در کف دستش می نهاد که حقوقش می نامید.در آخر شب حکیم سوار بر اسب زیبای خویش گشته و به خانه مجلل خود در کنار قصر حاکم و در میان ثروتمندان شهر میرفت و جوان نیز پیاده به سوی خانه محقرش رهسپار میشد.هر شب همسر جوان غذای ساده ای ،آشی یا سوپی یا ماستی با نان بر سفره میگذاشت و با هم شام میخوردند و این بود زندگی ساده ایشان،اما حکیم هر چند ماه به سیاحت اطراف و اکناف عالم می شتافت و شادی میکرد.در آنمدت بیماران را جوان تیمار و مواظبت میکرد و دوای دردشان را می داد و سکه ها در صندوق حکیم می نهاد.حکیم که از سفر بر میگشت صندوق را پر می دید و خوشحال بود که در نبودش نیز کارکرد داشته و پولی در آورده است.

شبی همسر جوان به او گفت :که تا کی می خواهی این چنین کار کنی و پول به صندوق حکیم کنی.جوان گفت:که چاره ای ندارم و این نام حکیم است که بر نسخه نوشته میشود حتی زمانی که در سفر است و من بیماران را درمان و تیمار میکنم.

همسرش بدو گفت:که بیا و چند روزی مرخصی بگیر و بگو قصد زیارت داری و آن نذری ایت که بر گردن توست واکنون باید آن را به جا آورم و نظاره کن که حکیم بی تو چه کند.

جوان قبول کرد و فردا به نزد حکیم رفت و ماجرا را گفت.حکیم قبول کرد و گفت:که باشد برو در هر صورت تمام درمان بیماران را من انجام می دهم و کار تو را هرکسی میتواند تمام کند،از غلام خویش میخواهم که بجای تو در درمان بیماران کمکم کند.جوان از گفته حکیم بسیار پریشان و غمگین گشت ولی به روی خود نیاورد و از حکیم خداحافظی کرد و به مزل بازگشت و حکیم را تنها گذاشت.

فردای آن روز حکیم با غلامش به سوی مطب روان گشت و آماده معاینه بیماران نیازمند،و اما آمدن بیماران همان و شروع دردسر حکیم همان.

بیماران هر زورش بیشتر بود خود را در اتاق حکیم می انداخت و نظم را به هم میریخت،هر چه حکیم تجویز می کرد و به غلاام می گفت بیاورد،غلام چیز دیگری می آورد و کم کم با شلوغ شدن مطب و افزایش ناله و فغان مراجعین و اشتباهات غلام کار به جاهای باریک کشید و صدای اعتراضها بلند شد و داروغه را به مطب کشیدند،ولی بجای آنکه حکیم را توبیخ نمایند ،بیماران را ملامت نمودند که چرا نظم را به هم ریخته اند و سکوت نمی کنند،در آخر نیز حکیم گفت که خسته است و دیگر نمیتواند طبابت کند،پس همه را بیرون کرد و به همرام غلام به سوی منزل شتافت.

از قضا فردای آنروز پسر حاکم بیمار گشت،تمام ساکنان قصر آشفته گشتند و هر کسی به گونه ای نگرانی خود را ابراز می نمود،پس حکیم را خواستند که بربالین بیمار حاضر گردد.حکیم آمد و پس از معاینه بیمار دستور پاشویه داد و چون جوان نبود خود به سوی مطب رفت تا داروی مورد نیاز را حاضر کند ولی از آنجا که ترتیب و جای داروها را نمی دانست،کارش به درازا کشید و حال بیمار وخیمتر شد،ولی بالاخره هر گونه بود دارو آماده گشت و حکیم به سوی قصر روان گردید.

حاکم از این تاخیر و تحول بد حال فرزند بسیار خشمگین بود و از او دلیل تاخیر را جویا شد.حکیم چاره را در گفتن حقیقت دید و از نبودن جوان زیردستش گفت وشکایت کرد.از طرفی جوان ماجرای ما شرح ماجرا را شنید و خود را به قصر حاکم رساند تا کمک حالی باشد.جوان به نزد حاکم بار یافت .حاکم با خشم به جوان گفت که چرا بر سر کار خویش حاضر نبوده ای و جان فرزندم را به خطر انداخته ای؟جوان نیز در جواب از کارش و درآمدش و دیگر ماجراها گفت،پس حاکم دستور داد که وزیر و دیگر دولتمردان برای تکرار نشدن این موقعیت چاره اندیشی کنند و بر درآمد جوان نیز بیافزایند.پس چندبار جلسه گرفتند و همایش کردند و قولها دادند و بودجه تعیین کردند،و در نتیجه پس از صرف سکه های بسیار برای این امور تصمیم گرفتند که حقوق جوان را دو برابر کنند و چون حکیم اعتراض نمود حق معاینه حکیم را چهار برابر کردند،اما مردم شهر چون ماجرا را شنیدند آنها نیز قیمت اجناس خویش را چند برابر کردند و در آخر بر سفره شام جوان دیگر فقط نان بود ،نه ماست، نه آش، نه سوپ و نه دیگر هیچ.

و اینست سرنوشت تیم پرستاری و پیراپزشکی در ایران.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۲
انتشار یافته: ۱
سبزپوش اتاق عمل
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۳:۱۸ - ۱۳۹۳/۱۲/۰۶
0
2
لااااااایک داشت واقعاااا....عین حقیقت کار ما بود....خیلی داستان زیبایی بود...البته برای آنان که بدانند و درک کنند....
:
:
:
آخرین اخبار