تاریخ انتشار: ۲۹ تير ۱۳۹۸ - ۰۹:۴۱
کد خبر: ۱۸۴۶۱۵
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
روایتی از مشکلات اهالی بیست متری شهرداری؛ بالانشینان ندار
دمای 40 و چند درجه هوا دلیل خوبی بود که عطای خواب صبح تابستان را به لقای این محله عجیب ببخشم؛ شاید شنیدن اسم کوه آن هم در اهوازی که تعریفش جلگه‌ای است عجیب به نظر بیاید اما عجیب‌تر از آن قصه خانه‌هایی است که به این کوه‌ها بند است.
روایتی از مشکلات اهالی بیست متری شهرداری؛ بالانشینان ندار

 تا زمانی که در مسیر بودم همه چیز عادی بود اما بعد از پیاده شدن از ماشین و دیدن اولین کوچه، تبعیض‌ها برایم دست تکان داد؛ آنهایی که دستشان با زور و زحمت به دهانشان می‌رسید پایین کوه و دست‌های کوتاه از دنیا اما گره خورده به آسمان ، بالای کوه‌ها خانه ساخته بودند، خانه‌هایی که با مصالح محلی سر هم شده و به قیمت خرید بلایای طبیعی به جان، اجاره یا فروخته می‌شدند!

علی رغم وضعیت نابه‌سامان اقتصادی، قطعی‌های مکرر و عدم دسترسی مردم به آب شرب استاندارد اولین صحنه‌ای که به محض ورود به این محله با آن مواجه شدم کُلمن بزرگ آب خنک صلواتی بود، تشنه بودم و سراغ مغازه‌ای برای خرید آب معدنی را از پیرمردی که آن حوالی بود گرفتم و او که گویی متوجه شده بود بی آنکه از او خواسته باشم رفت و با یک لیوان یک بار مصرف بازگشت، اینجا همه چیز عجیب بود حتی این مهربانی‌های کوچکی که شاید برای خیلی‌ها دیگر حتی به چشم نمی‌آمد.

محله " بیست متری شهرداری" نه در روستاهای دور افتاده و نه حتی در فاصله‌ای دور از کلانشهر اهواز بلکه  در منطقه 7 و جنوب چهارصد دستگاه واقع شده است؛ بیست متری شهرداری یکی از محله‌های قدیمی اهواز است که شکل گیری آن از اواخر دهه 40 کلید خورد و خیابان اصلی بیست متری این محله تبدیل به اسم آن شد؛ شاید در ابتدا این محله به نیت اسکان کارگران شهرداری در کنار تنها بلندی‌هایی که می‌توانست جاذبه شهری اهواز نیز باشد، ساخته شد اما به مرور زمان و با فروش، اجاره و یا نقل مکان ساکنان اصلی، این منطقه به محله‌ای غیراستاندارد تبدیل و تسطیح کوه و خانه سازی‌های بعضا حتی غیر قانونی روز به روز در این حوالی بیشتر ریشه دواند.

با تکه‌های شیرین لبخند به استقبالم آمد

بوی تهوع‌آور جوی‌های روباز فاضلابی که به امتداد کوچه‌ها کشیده شده، لباسِ کل محله را برداشته بود و برای فرار از حیوانات موذی مجبور شدم که قدم‌هایم را تندتر کنم، اینجا تصویر نبودِ امکانات اولیه شهروندی بیش از حتی آسمان آبی و کوه‌های قد و نیم قد به چشم می‌خورد، شاید پررنگی محرومیت‌ها خود دلیل دیده نشدن تابلوی شگفت‌انگیز این بلندی‌ها بود.

کوچه‌های منتهی به کوه‌ها را به انضمام سرازیری و سراشیبی‌هایشان پشت سر گذاشتم؛ از شدت گرما به نفس نفس افتاده بودم که به پایین کوه رسیدم، برای هم صحبت شدن با اهالی آن خانه‌های عجیب باید به دل کوه می‌زدم و خطر سستی سنگ‌های زیر پایم را به جان می‌خریدم؛ اول صبح بود و پرنده پر نمی‌زد، همانطور که سعی می‌کردم زیر پایم را نگاه نکنم چند قدم مانده به رسیدن، اسیر درختان خار کوهی شدم و عبایم در میان ناخن‌های تیز آن‌ها زندانی شد.

 کلافه شده بودم و قطرات عرق روی پیشانی‌ام بی‌قراری می‌کرد که حوالی آخرین صخره چشمم به دیدن بی‌بی ثریا با لباس‌های محلی ارغوانی‌اش روشن شد، اول از میان در خانه‌اش به من نگاه می‌کرد اما وقتی به بالا رسیدم گویی که آشنای دورش باشم با تکه‌های شیرین لبخند به استقبالم آمد.

قسمت که تو را بِکِشد نمی‌توان کاری کرد

بی‌بی ثریا و همسرش اصالت کرد داشتند اما او تهران به دنیا آمده بود، وقتی دلیل مهاجرتشان را به اینجا پرسیدم گفت:" دخترم قسمت که تو را بِکِشد دیگر نمی‌توان کاری کرد و 30 سالی از خرید این خانه و ماندگار شدن ما در اهواز می‌گذرد؛ شاید قبل‌ترها که جوان‌تر بودم بالا و پایین رفتن از کوه برایم آسان‌تر بود اما حالا با این دیسک کمر و پا دردی که امانم را بریده کار هر روز من، چشم به راهِ آقا نشستن است تا از سرکار برگردد؛ آقام کارگر است و هر روز به فلکه می‌رود اما اینطور نیست که هر روز دستش به کار بند شود، ناشکر نیستیم دخترم چرا که به روزی حلالمان دلخوشیم."

خانه‌های اینجا از گل و چوب و مصالح محلی ساخته شده بود، به اصرار بی‌بی وارد خانه‌اش شدم تا گلویی تازه کنم اما دیدن سقف آشپزخانه‌ای که تیرک‌های چوبی‌اش تا ریختن فاصله‌ای نداشت بر گلویم چنگ انداخت، بی‌بی گفت: خیلی روزها از ترس اینکه سقف آشپزخانه یکهو بر سرم آوار نشود وسایلم را می‌آورم بیرون و آشپزی می‌کنم، اتاقم را که می‌بینی سر ندارد و کل سقفش فرو ریخته است؛ تنها جایی که سالم مانده همین تک اتاقی است که خدایم را شکر، هنوز سرپناه من است؛ پیرزن و پیرمردی در سن و سال من و همسرم چیزی جز یک مقدار آرامش نمی‌خواهد و خواسته ما این است که کمکی به ما شود چرا که حتی تعمیر خانه نیز در وسعمان نیست.

وقتی از بی‌بی ثریا پرسیدم چرا خانه‌شان را نمی‌فروشند تا نقل مکان کنند، ادامه داد: کسی این خانه را نمی‌خرد، حالا اگر مشتری‌ای هم پیدا شود نهایت قیمت این خانه با ارفاق شاید 10میلیون تومان باشد که با این مبلغ کم نمی‌توان آن پایین‌ها خانه‌ای گرفت؛ وضعیت آب را هم که می‌بینی، قطع و وصلی‌های وقت و بی وقت تمام اهالی را مجبور کرده که در خانه‌هایشان به قول خودت تانکرهای ذخیره آب دهه شصتی بگذارند، برای آب شربمان هم آب تصفیه می‌خریم.

ما کوه نشین‌ها بالا شهر‌ی هستیم

بی‌بی برای بدرقه‌ام تا بیرون از خانه آمد، حتی وقتی در حال پایین رفتن از کوه بودم با نگرانی تاکید می‌کرد که حواسم به لغزندگی صخره‌ها باشد، هنوز زیاد پایین نرفته بی‌بی با اشاره دست بدنه کولرش را که به سمت خیابان بود نشان داد و با خوشحالی گفت:" کولرمان کار می‌کند" و بعد با لبخند شیطنت‌آمیزی سرش را با غرور بالا گرفت و ادامه داد: الحمدلله ما مجهزیم و دلخوشیم به داشتن این خانه، هرچند خرابه است اما مجبور نیستیم با این سن و سال در خیابان‌ها سرگردان باشیم؛ اصلا راستش را بخواهی مایی که این بالا نشسته‌اییم بالاشهری هستیم که کل شهر زیر پای ما است نه آنهایی که پایین نشسته‌اند."

 با لبخند از بی‌بی خداحافظی کردم و عطر خوش هم‌صحبتی با او را با خود به تحفه بردم؛ هرچند اتاقِ بی سر، آشپزخانه‌ای در مرز فرو ریختن، کمبود آب ، مشکلات تردد و وضعیت نابه‌سامان اقتصادی  همه و همه دست به دست هم داده بودند که سر بی‌بی را خم کنند اما قناعتش او را در اوج سختی‌ها سربلند کرده بود.

دستمان  از همه چیز کوتاه است

خانه‌ها در نقاط مختلف کوه ساخته شده بودند، چند قدم پایین نرفته مسیرم را به سمت خانه‌ای که زنی سرش را از میان دیوار نیمه فرو ریخته‌اش به نیت چوب زدن زاغ سیاه من بالا آورده بود کج کردم، زنگ خانه را نزده، مهشید دختر کلاس پنجمی این خانه در را به روی من باز کرد، خانمی با یک تنگ آب خنک اما شور به استقبالم آمد و من نتوانستم دستی را که از سر نداری با آب شور به مهمان‌نوازی آمده بود را رد کنم.

او گفت: زمستان بود که به علت ریزش کوه سقف خانه‌ام فرو ریخت و وسایلم نابود شد، اگر کمک قوم و خویش‌ها نبود حتی این یخچال خراب را نداشتیم؛ به شهرداری مراجعه کردیم اما کمکی به ما نکردند و گفتند کاری از دستشان برنمی‌آید، شوهر من کارگر است و 5دختر محصل و یک پسر 5ساله دارم اما مگر یک کارگر چقدر درآمد دارد که بتوانیم چرخ شکسته این زندگی را بچرخانیم؟

او به سمت دیوار فروریخته خانه‌اش رفت و ادامه داد: اینجا مدرسه هم نداریم و دخترانم برای طی کردن مسیر خانه تا مدرسه مجبورند از این مسیر خطرناک عبور کنند من هم تا رفتن و آمدنشان هزار بار می‌میرم و زنده می‌شوم، ریزش سقف اتاق دست یکی از دخترانم را شکست، ما پول زور از کسی نمی‌خواهیم اما درخواستمان این است که لااقل یک وامی به ما بدهند که آن پایین‌ها خانه کرایه کنیم، خودت که میدانی وام گرفتن ضامن می‌خواهد و دنگ و فنگ و ما جماعت کارگر دستمان از همه  چیز کوتاه است.

رنگ آسایش را ندیدم

اینجا خبری از تجملات نبود و چیزی که توجهم را جلب کرد زلال‌ترین تزئینی خانه‌ها یعنی همان آیینه‌هایی بود که دیوارهایشان را با آن آذین بسته بودند، نمیدانم، شاید در اوج ناملایمات دیدن تصویر خسته خودمان نیز برایمان مهم باشد اینکه ببینیم روزگار تا کجا می‌خواهد برای فرتوت کردن جسممان پیش برود یا حتی اینکه چقدر تا از پای نشستنمان زمان باقی مانده است.

 او به مهشید اشاره کرد که حواسش به برادرش باشد و ادامه داد: 20سال پیش بود که عروس این خانه شدم و از آن روز تا به حال رنگ آسایش را ندیدم، همیشه وقتی به خانه‌های پایین نگاه می‌کنم با خودم می‌گویم یعنی زمانی می‌رسد که من و همسر و فرزندانم آن پایین و عین بقیه آدم‌ها زندگی کنیم و بعد خودم به آرزویم پوزخند می‌زنم؛ بزرگترین دخترم سال آخر دبیرستان است اما خواستگارهایش به محض دیدن اینکه خانه ما بالای کوه است مسیر آمده را برمی‌گردند و منصرف می‌شوند، نمی‌دانم شاید می‌ترسند بدبختی ما دامن آن‌ها را هم بگیرد!

اینجا پر از آشغال است

همینطور که از کوه پایین می‌آمدم یک جا نقطه کوری شد که نه راه پس داشتم و نه پیش، مهدی عتابی که سر یکی از خیابان‌های پایین کوه در حال جابه‌جایی آب تصفیه بود با دیدن سردرگمی‌ام با اشاره دست راهنما شد تا به پایین کوه برسم، طبق گفته خودش 30 سال است که در یکی از خانه‌های پایین کوه ساکن و از مشکلات کوه نشینان باخبر است، او گفت: 90 درصد ساکنان این منطقه از قشر کارگر هستند، اکثر خانه‌های بالای کوه یا بدون مجوز ساخته شده‌اند و یا اینکه ساکنانش به علت درآمد ناچیز کارگری و اجاره بها کم این خانه‌ها به این زندگی تن داده‌اند.

وی ادامه داد: پس از هر بارش، کوه ریزش می‌کند و اکثر خانه‌ها شکاف‌های عمیق برداشته و تا ریزش دیوارهای خانه نیز پیش رفته است؛ با کوچک‌ترین زمین لرزه‌ای سقف خانه‌ها تخریب می‌شود و به علت اینکه حمل مصالح ساختمانی تا بالای کوه امکان‌پذیر نیست ساکنان با استفاده از گل، سنگ و پلیت لاشه‌هایی می‌سازند تا خانه‌ها سرپا بماند.

این شهروند با اشاره به زمینی که پر از آشغال است، گفت: ما همیشه با مشکل آب دست و پنجه نرم می‌کنیم و تنها هفته‌ای یک بار آب وصل می‌شود اما 10 روز است که وضعیت کمی بهتر شده است ، نظارت‌ها هم کم و انبوه زباله به یکی دیگر از معضلات ما تبدیل شده است انگار ما بخشی از این شهر نیستیم و به سادگی کنار گذاشته شده‌ایم.

خدشه‌دار شدن اعتماد مردم 

اینجا بخشی از کلانشهر اهواز است که بی‌توجهی به معضلات آن عواقب نامتعارف بسیاری در پی خواهد داشت؛ کمبود آب، نبود شبکه دفع فاضلاب مناسب، خانه‌هایی که با مصالح غیراستاندارد ساخته شده و مسیرهای صعب‌العبوری که به خطر افتادن جان اهالی و کودکان یکی از اولین تبعات آن است مواردی نیست که بتوان بی تفاوت از کنار آن گذشت و رها کردن این خانه‌هایی که به کوه بند است و امکان ریزش آن‌ها با انواع بلایای طبیعی وجود دارد نه تنها اعتماد مردم به مدیریت شهری را خدشه‌دار بلکه در درازمدت دلیل نابه‌هنجاری‌های بسیاری خواهد شد که قطعا حل کردنشان به هزینه و زمان بیشتری نسبت به حال خواهد داشت.

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار