تاریخ انتشار: ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۲۰:۳۱
کد خبر: ۹۸۱
تعداد نظرات: ۲ نظر
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
اصلاً تو می ‎دانی حاج عباس کیست؟
مرد چيزي نگفت؛ حتي نگاهش را هم برنگرداند. نوجوان بسيجي در حالي كه رويش را به سويي ديگر برگردانده بود، با صداي بلند گفت: «بعضي‌ها خيلي خودخواه هستند! خيلي بي‌معرفت هستند . . . من آرزو مي‌كنم كه يك بار حاج عباس را ببينم، آن‎وقت تو مي‌گويي كه او مثل همه بسيجي‌هاست؟!».
حاج عباس کریمی - خوزنیوزاز مرد پرسيد: پس چرا تا حالا حاج عباس براي سخنراني نيامده؟ مرد با خنده گفت: تو از كجا مي‌داني نيامده؟ شايد او يكي از همين‌هايي باشد كه در اينجا هستند. نوجوان خنديد و گفت: از تو خوشم مي‌آيد! خيلي ساده هستي، مرد حسابي! فرمانده لشگر را حتما با اسكورت مي‌آوردند.
نوجوان بسيجي كنار خاكريز دراز كشيده بود، خسته بود و خيس عرق. نوار فشنگ‌هاي تيرباري كه دور كمر و شانه‌هايش بسته شده بود، بر پهلوهايش فشار مي‌آورد. كمي خود را جابه‌جا كرد، نگاهش را به كسي كه در كنارش نشسته بود،‌ انداخت.
مردي زانوهاي خود را در بغل گرفته و نگاهش در دشت غرق شده بود، بسيجي‌ها را نگاه مي‌كرد. روز تمرين بود؛ تمرين براي عملياتي كه به زودي قرار بود، انجام دهند.
نوجوان بسيجي چهره‌ي خاك‌آلود مرد را ورانداز كرد و پرسيد: «اخوي مال كدام گرداني؟ توي گردان ما هستي؟!» مرد نگاهش را از دشت به روي او برگرداند، لبخندي زد و گفت:‌ «نه برادر.»
نوجوان بسيجي از طرز جواب دادن مرد خنده‌اش گرفت، با لحن بي‌اعتنا گفت:‌ «مي‌دانستم تا به حال تو را نديده‌ام». بعد خود را كنار خاكريز جابه‌جا كرد و گفت: «ببين، فكر كنم گردان ما شب عمليات جلوتر از همه باشد، تو هم بيا گردان ما!».
مرد دوباره نگاهش را به سوي دشت كشيد و چيزي نگفت. بسيجي مي‌خواست همچنان با او صحبت كند، پرسيد: «شنيده‌اي كه قرار است فرمانده لشگر بعد از تمرين سخنراني كند؟ تو او را تا به حال ديده‌اي؟»، مرد گفت: «بله».
نوجوان گفت:‌ «خوش به حالت، من كه تا به حال او را نديده‌ام، اما تعريفش را شنيده‌ام. خيلي دوست دارم او را ببينم». مرد نگاهش را به روي او انداخت و دوباره به دوردست‌ها چشم دوخت و آرام گفت: «او هم مثل همه بسيجي‌هاست؛ درست مثل آنها».
بسيجي نگاه تندي به او كرد، از گفته‌هاي مرد ناراحت شده بود. فكر كرد كه او چقدر خودخواه است. چطور ممكن است حاج عباس كريمي، فرمانده لشگر مثل او باشد؟!
در حالي كه لحن صدايش اعتراض‌آميز مي‌نمود، گفت:‌«اصلاً تو مي‌داني حاج عباس كيست؟ ها . . .».
مرد چيزي نگفت؛ حتي نگاهش را هم برنگرداند. نوجوان بسيجي در حالي كه رويش را به سويي ديگر برگردانده بود، با صداي بلند گفت: «بعضي‌ها خيلي خودخواه هستند! خيلي بي‌معرفت هستند . . . من آرزو مي‌كنم كه يك بار حاج عباس را ببينم، آن‎وقت تو مي‌گويي كه او مثل همه بسيجي‌هاست؟!».
نوجوان بسيجي سلاحش را برداشت و برخاست، در حالي كه نمي‌خواست نگاه توي صورت مرد بيندازد، گفت: «حالا اگر دوست داشتي بيايي گردان ما، به من بگو تا شايد بتوانم كاري برايت انجام دهم، بعد از سخنراني حاج عباس بيا پيش من . . .».
ساعتي بعد روي زمين صافي كه دور تا دور آن را خاكريز گرفته بود، بسيجي ها جمع شده بودند، عده‌اي ديگر از آنان هم از ميدان تمرين باز مي‌گشتند. نوجوان بسيجي ميان جمع نشسته بود و به هرسو مي‌نگريست، مرد را كه ديد، بلند گفت: «بيا اينجا!».
مرد برگشت،‌ نوجوان بسيجي دست‌هايش را براي او تكان داد. مرد او را كه ديد خنديد و گفت: «سلام!».
چند نفر همراه او بودند، چيزي به آنها گفت و آمد كنار نوجوان روي زمين نشست. نوجوان بسيجي گفت: «كجا بودي؟ هرچقدر دنبالت گشتم، پيدايت نكردم.» مرد گفت: «توي ميدان تير بودم». نوجوان بسيجي از خوشحالي نمي‌توانست در يك جا بنشيند و مرتب جابه‌جا مي‌شد. از مرد پرسيد: «پس چرا تا حالا حاج عباس براي سخنراني نيامده؟» مرد با خنده گفت: «تو از كجا مي‌داني نيامده؟ شايد او يكي از همين‌هايي باشد كه در اينجا هستند.» نوجوان بسيجي خنديد، نگاهي به مرد انداخت و گفت: «از تو خوشم مي‌آيد! خيلي ساده هستي، مرد حسابي! فرمانده لشگر را حتما با اسكورت مي‌آوردند، تو ديگر كي هستي؟!».
مرد خنديد و سرش را پايين انداخت. وقتي كه ميدان پر شد از بسيجي‌ها، يكي جلوي روي همه قرار گرفت و شروع به صحبت كرد:
«بسم‌ الله‌ الرّحمن الرّحيم. اين آخرين تمرين قبل از عمليات بود كه انجام داديم. برادر عباس كريمي فرمانده لشگر، در ميدان حضور دارند و الآن قرار است در مورد مانور و عمليات صحبت كنند. تا برادر كريمي براي سخنراني تشريف بياورند، همه صلوات بفرستيد . . . .
صداي صلوات بلند شد. نوجوان بسيجي نگاهش را به اطراف كشيد. مرد از كنار او بلند شد و به طرف جلو رفت، پسرك با ناراحتي زير لب گفت: «اين ديگر كيست؟! آبروي آدم را مي‌برد. حالا كجا راه افتاده برود؟!» مرد كه جلوي روي همه قرار گرفت. صدايي هماهنگ از ميان جمع برخاست: «صلّ علي محمد، فرمانده لشگر حق خوش آمد!»
نوجوان بسيجي حيران مانده بود. مرد شروع به صحبت كرد. نوجوان بسيجي احساس كرد در كوره‌اي از آتش است، صورتش داغ شده بود، هيچ صدايي را نمي‌شنيد، نگاهش را به زمين دوخت تا سخنراني پايان يافت. جمع بسيجي‌ها به هم خورد، ‌همه به دور فرمانده لشگر ريختند و او را غرق بوسه كردند، اما نوجوان بسيجي همان‎طور بر جاي خود نشسته بود.
بلند شد، ايستاد و ناگاه به سوي جمع بسيجي‌ها شتافت. ديوانه‌وار جمع را مي‌شكافت و راهي به جلو باز مي‌كرد. سخت تقلا مي‌كرد، شانه‌ها را مي‌گرفت و خود را به جلو مي‌كشيد. خود را به حاج عباس رساند، لحظه‌اي نگاهشان در هم گره خورد.
نوجوان بسيجي پيراهن حاج عباس را با دست گرفت و با صداي بغض‌آلود بلند گفت: «خوب، چي مي‌شد اگر همان اول مي‌گفتي كه من فرمانده لشگرم؟!»
ديگر نتوانست چيزي بگويد، بغض مجالش نداد، خود را در آغوش حاج عباس انداخت و صورتش را ميان دست‌هاي فرمانده لشگر پنهان كرد.

حاج عباس کریمی - خوزنیوز

شهید عباس کریمی در سال 1336 ه.ش در «قهرود»در شهرستان« كاشان» چشم به جهان گشود. دوران ابتدايي را در اين روستا به پايان رسانيد و وارد هنرستان گرديد. بعد از اخذ ديپلم در رشته نساجي، به سربازي رفت. دوران خدمت وظيفه او با مبارزات انقلابي امت اسلامي ايران همزمان بود. با وجود خفقان شديد حاكم بر مراكز نظامي، اعلاميه‌هاي حضرت امام خميني(ره) را مخفيانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش مي‌كرد. پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)، خدمت سربازي خود را رها نمود و با پيوستن بهصف مبارزين در راه پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي فعاليت كرد و در جريان تشريف فرمايي حضرت امام(ره) نيز جزو نيروهاي انتظامي كميته استقبال بود.
در بهار سال 1358 به هنگام تاسيس سپاه پاسداران كاشان با احساس تكليف، به عضويت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد.

مدتهای مدید در شهرهای مختلف کردستان در نبرد با ضدانقلاب فعالیت می کرد و مدت مدیدی را نیز در مریوان در واحد اطلاعات و بررسی های سیاسی کردستان در قسمت اطلاعات  عملیات فعالیت چشمگیری داشت بعد از تصرف دزلی به فرماندهی حاج احمد متوسلیان و شهید حسین قجه ای و دیگر رزمندگان سپاه مریوان همچون حاج رضا چراغی و.... همراه با حاج احمد متوسلیان جهت تشکیل تیپ حضرت محمد رسوال الله(ص) به جبهه های جنوب عزیمت کرد و مسئولیت اطلاعات و عملیات تیپ و بعد از تکمیل لشکر 27 در مسئولیتهای مختلف انجام وظیفه کرد فرماندهی اطلاعات عملیات و فرماندهی تیپ سلمان و نهایتا فرماندهی لشکر 27 از سوابق این شهید بزرگوار بود از خصوصیات بسیار بارز او روحیه بسیار مردمی و رفتار بسیجی گونه اش بود حیا و نجابت او در میان دوستانش مثال زدنی بود سرانجام اين شهيد سعيد در روز پنج شنبه 23 اسفند سال 1363 در حالي كه آخرين دستور ابلاغي از جانب قرارگاه را در عمليات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا مي كرد (و لبخندي متين بر لب داشت) بر اثر اصابت تركش خمپاره به ناحيه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسليم نمود.

حاج عباس کریمی - خوزنیوز
 زندگینامه شهید عباس کریمی

 به سال 1336 ه. ش در قهرود کاشان چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی را در این روستا به پایان رسانید و وارد هنرستان گردید. بعد از اخذ دیپلم در رشته نساجی، به سربازی رفت. دوران خدمت وظیفه او با مبارزات انقلابی امت اسلامی ایران همزمان بود. با وجود خفقان شدید حاکم بر مراکز نظامی، اعلامیه های حضرت امام ( قدس سره ) را مخفیانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش می کردم. پس از فرمان حضرت امام خمینی ( قدس سره )، خدمت سربازی خود را رها نمود و با پیوستن به صف مبارزین در راه پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی فعالیت کرد و در جریان تشریف فرمایی حضرت امام ( قدس سره ) نیز جزو نیروهای انتظامی کمیته استقبال بود.

 حاج عباس کریمی - خوزنیوز

 ورود به سپاه و گو شه هایی از خدمات شهید

در بهار سال 1358 به هنگام تاسیس سپاه پاسداران کاشان با احساس تکلیف، به عضویت سپاه در آمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد.

در تابستان سال 1359 داوطلبانه برای مبارزه با ضد انقلاب عازم کردستان گردید و در سپاه پیرانشهر با واحد اطلاعات ـــ عملیات همکاری کرد. پس از مدت کوتاهی، به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسوول اطلاعات ــ عملیات این سپاه معرفی گردید. از جمله فعالیتهای شهید در منطقه خونرنگ کردستان، انجام شناسایی عملیات و آزاد سازی منطقه دزلی و ... بود که توسط نیروهای تحت امر و با هدایت او صورت گرفت.

شهید کریمی بعدها همراه سردار جاوید الاثر برادر متوسلیان و شهید چراغی به جبهه های جنوب عزیمت کرد و به عنوان مسوول اطلاعات ــ عملیات تیپ محمد رسول الله ( ص ) به فعالیت خود ادامه داد.

این سردار دلاور اسلام در عملیات فتح المبین از ناحیه پا به شدت مجروح شد و حدود 2  ماه بستری بود و در این ایام ( به توصیه پدرش ) مقدمات ازدواج خود را فراهم کرد.

بنا به اظهار همسر شهید، مراسم عقد آنان در 21 مهر سال 1361 انجام شد. فردای آن روز ( یعنی در 22 مهرماه ) با هم به گلزار شهدای دارالسلام کاشان رفتند و با شهدا تجدید عهد و پیمان کردند.

نزدیکیهای عملیات مسلم بن عقیل ( ع) بود که عباس با همان وضعیت مجروح ( عصا به دست ) به صف رزمندگان لشکر پیوست و حضور او با این حال، در تقویت روحیه رزمندگان اثر به سزایی داشت.

در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان مسوول اطلاعات سپاه 11 قدر ( که تازه تشکیل شده بود) معرفی گردید و مدتی بعد به مسوولیت فرماندهی تیپ سوم سلمان از لشکر 27 حضرت رسول ( ص ) منصوب گردید و در کنار بسیجیان دریا دل، به نبردی بی امان علیه دشمن بعثی صهیونیستی پرداخت و تا عملیات خیبر در این مسوولیت انجام وظیفه کرد.

با شهادت شهید بزرگوار حاج محمد ابراهیم همت در عملیات خیبر، فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله ( ص ) را به عهده گرفت.

سرانجام این شهید سعید در روز پنج شنبه 23 اسفند سال 1363 در حالی كه آخرین دستور ابلاغی از جانب قرارگاه را در عملیات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا می كرد (و لبخندی متین بر لب داشت) بر اثر اصابت تركش خمپاره به ناحیه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسلیم نمود.

به هنگام انعكاس خبر شهادت عباس، خانواده معظم شهدای لشكر 27 محمد رسول الله(ص) دگربار احساس شهادت فرزندانشان را به خاطر آورده و در رثای آن سردار رشید اسلام اشك تاثر جاری كردند.

 حاج عباس کریمی - خوزنیوز

 شهیدی که تربیت یافته اسلام بود

تاریخ ولادت: 1336

محل تولد: کاشان

تحصیلات: دیپلم

سال شهادت: اسفند 1363

عملیات: بدر

محل شهادت: شرق دجله

نحوه شهادت : اصابت ترکش خمپاره

آخرین مسوولیت : فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله ( ص )

 حاج عباس کریمی - خوزنیوز

 اخلاق فرماندهی

با توجه به ضرورت انقلاب اسلامی در داشتن الگو و معیار خاص در چارچوب اسلام، یک نوع اعمال فرماندهی در جریان جنگ عراق علیه ایران اسلامی، بر اساس تعالیم مکتب و رهنمودهای امام عظیم الشان ( قدس سره) تجلی پیدا کرد، که با فرماندهی مرسوم در سازمانهای نظامی مغایرت داشت، فرماندهی بر اساس پیوندها و اعتقادات قلبی به جای امر و نهی بی روح و انجام دستورات و فرامین از روی تعبد و عشق و اعتقاد، به جای اطاعت چشم و گوش بسته و عاری از روح و عشق .

در این نوع فرماندهی اگر فرمانده خود را موظف بداند که در مورد مسایل مختلف با همکاری مشورت کند، آرا و نظرات آنها را بشنود و بعد تصمیم بگیرد در نتیجه همه جان و دل  می پذیرند و به وظیفه و تکلیفشان عمل می نمایند و همه تسلیم دستورات و اوامر الهی می شوند. در این دیدگاه اطاعت از فرمانده، اطاعت از خداست و تخلف از او خلاف شرع است .

شیوه های فرماندهی در سپاه که 13 فرمانده هان شهید تبلور یافته، الگوی روشن این گونه فرماندهی است، شهید کریمی نیز با الهام از این شیوه الهی مانند سایر سرداران غیور جبهه اسلام، با صلابت و استواری، رزمندگان را در جهت عقب زدن و تعقیب قوای مضمحل دشمن هدایت می کرد و لحظه ای از این امر مهم غفلت نداشت.

در برابر مشکلات، خونسردی خود را حفظ می کرد و در انجام هر کاری توکلش به خدا بود. با آرامش خاطر و امیدواری کامل به نتیجه اقداماتش، وارد عمل می شد.

صبر و استقامت با او عجین بود و وجودش در بین سربازان امام ( عج ) مایه دلگرمی و حرکت بود.

با بسیجی ها مانوس و صمیمی بود و به آنها عشق می ورزید . در کنار آنها در روی خاک می نشست، و با آنها غذا می خورد ، به دردل آنها گوش می داد، آنها را راهنمایی می کرد و تا آنجا که از دستش بر می آمد مشکل آنان را حل و فصل می کرد و ارتباط و   سرکشی از خانواده شهدا توسط او زبانزد همگان بود.

 حاج عباس کریمی - خوزنیوز

ویژگیها و صفات شهید

انس ویژه ای با قرآن داشت.روزانه حتما آیاتی از کلام الله مجید را تلاوت می کرد. به تعقیبات نماز ا همیت می داد. همواره با وضو بود. در مجالس دعا، عموما حالاتش دگرگون می شد. به ائمه طاهرین ( ع ) عشق می ورزید و از محبین و دلسوختگان اهل بیت عصمت و طهارت ( ع ) بود.

رفتار، گفتار و برخوردهای شهید در خانواده، اجتماع و سپاه حاکی از آن بودکه او سعی    می کرد برنامه های تربیتی اسلام را در هرجا که حضور دارد به مورداجرا بگذارد. به شدت از غیبت دوری می کرد و اگر کوچکترین سخن و سعایتی از کس  می شنید اظهار ناراحتی می کرد و نمی گذاشت صحبت او ادامه یابد.

در مقابل مومنین متواضع و فروتن بود. به کودکان احترام می گذاشت. هر وقت به آنها اشاره می کرد می گفت:« اینها مردان آینده هستند، دلیرمردان جبهه اند و ... »

ویژگیهای بارز اخلاقی، از او شخصیتی ساخته بود که ناخود آگاه دیگران را مجذوب خود   می ساخت.

همسر محترمه شهید در این باره می گوید:

« از رفتار، نشست و برخاست و نیز صحبتها و برخوردهای شهید احساس عجیبی به انسان دست می داد. هنگامی که من با ا یشان روبرو می شدم بی اختیار خود را ملزم به رعایت ادب و ا حترام در مقابل او می دیدم.»

حاج عباس در اثر استمرار بخشیدن به برنامه های تربیتی اسلام برای نیل به مقام و مرتبه انقطاع الی الله تلاش می کرد و هیچ نوع علاقه و میلی که معارض با حب الهی و رضا و خشنودی او باشد در وجودش باقی نمانده بود.

 حاج عباس کریمی - خوزنیوز

 نحوه شهادت

سرانجام این شهید سعید در روز پنج شنبه 23 اسفند سال 1363 در حالی که آخرین دستور ابلاغی در جانب قرارگاه را در عملیات بدر ( منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا می کرد ( و لبخندی متین بر لب داشت) بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسلیم نمود.

به هنگام انعکاس خبر شهادت عباس، خانواده معظم شهدا لشکر 27 محمد رسول الله   (ص) دگر بار احساس شهادت فرزندشان را به خاطر آورده و در رثای آن سردار رشید اسلام اشک تاثر جاری کردند.

  حاج عباس کریمی - خوزنیوز

پیام مقام معظم رهبری در تجلیل از شهدای عالیقدر

اگر چه روز شهیدان، مناسب نیکویی برای عرض ارادت به ساحت شهیدان عالیمقام و ستارگان درخشان تاریخ امروز و فردای ما است، لیکن حق آن است که ملت بزرگ همه روزها و سراسر تاریخ خود را مدیون و مرهون جوانمردانی است که با حضور فداکارانه خود در صف دفاع از میهن عزیز، انقلاب بزرگ خود را پیروز و ملت کهن خود را سربلند و روسفید کردند. مردم ما باید آن روزهای پر محنتی را که کشور اسلامی مورد تهاجم دشمنان قرار داشته و در بیرون و در درون مرزها در لباسها و زیر نام های گوناگون ، به ملت و کشور ما جفا و دشمنی و خیانت می شد، هرگز از یاد نبرند، فداکاری شهیدان و گذشت خانواده ها و حضور رزمندگان ما بود که ابرهای تیره ی آن روزگار دشوار را از افق زندگی این ملت زدود و بنام خدای بزرگ و یاری ولی الله الاعظم ارواحنا فداه و با رهبری امام را حل بزرگوار، کشور را نجات داد. همیشه و در همه تجربه های دشوار ملی، همانگونه فداکاریها است که سپیده ی نجات کشور و ملت را پدیدار می سازد.

 

به مناسبت گذشت ربع قرن از شهادت فرمانده لشكر محمد رسول الله:

«عباس» پسر «كربلايي احمد»

«عباس كريمي قهرودي» چهارمين فرمانده «لشكر27 محمد رسول الله»به تاريخ 23/12/1363 در منطقه عملياتي شرق رودخانه «دجله» شربت شهادت نوشيد. پيكر او زماني به تهران منتقل شد كه تنها چند روز از اولين سالگرد شهادت «حاج محمد ابراهيم همت»مي‌گذشت.

ربع قرن از شهادت فرمانده نامدار لشكر 27 محمد رسول الله مي گذرد. به همين مناسبت بناست از «عباس كريمي» بنويسم، فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله (ص).

همه از اول ماجرا شروع مي‌كنند، اما من از آخرش آغاز مي‌كنم.

*عباس و آخر كار

«عباس كريمي قهرودي» چهارمين فرمانده «لشكر پياده - مكانيزه 27 محمد رسول الله»(كه در سال 1387به دنبال تغييرات ايجاد شده «سپاه پاسداران» به «سپاه محمد رسول الله» تغيير ساختار پيدا كرد) به تاريخ 23/12/1363 در چهارمين روز عمليات «بدر» در منطقه عملياتي شرق رودخانه «دجله» بر اثر اصابت تركش گلوله توپ به ناحيه پشت سرش شربت شهادت نوشيد. پيكر غرق در خون وگل حاج عباس زماني به تهران منتقل شد كه تنها چند روز از اولين سالگرد شهادت فرمانده پيشين لشكر محمد رسول الله (ص) يعني «حاج محمد ابراهيم همت»مي‌گذشت.

 

*عباس و اول كار

«قهرود» يك روستاست از توابع كاشان. در اين روستا كشاورزي بود به نام «احمد» كه او هم يك زن و يك دختر شيرخواره توي خانه‌اش داشت. زن احمد بدزا بود، يعني هر چه بچه دنيا مي‌آورد سقط مي‌شدند، اين دختر كوچولو هم خدايي سالم مانده بود.«احمد» از خدا پسر مي‌خواستف از طرفي هم نمي‌خواست عيالش اين همه اذيت شود. نيت كرد و رفت « كربلا». سال 1336 كربلا رفتن مثل امروز نبود، واقعا خون مي‌خواست؛ البته خون دل. دست پربرگشت. بچه بعدي سالم بود، پسر هم بود، تازه بعد از آن، چهار تا بچه سالم ديگر هم به خانواده كربلايي احمد اضافه شد. اما پسر اول چيز ديگري است؛ آن هم اگر چنين حكايتي داشته باشد:

كربلايي احمد مي‌گفت به حرم حضرت ابوالفضل دخيل بستم و زار زده بودم كه يا قمر بني هاشم من سلامت بچه‌هايم را از تو مي خواهم. خلاصه اينكه كربلايي احمد اين پسر اول را تحفه حضرت عباس مي‌دانست، براي همين هم اسمش را گذاشت«عباس»

 

*عباس و حال و هواي بچگي

كودكي عباس مثل همه بچه‌هاي روستايي در خانه و مدرسه و سر زمين كشاورزي گذشت. عباس يك پسر بچه ساده و سبكبار و پا برهنه بود كه در كوچه‌هاي خاكي قهرود، پشتك و وارو مي‌زد و شلنگ تخته مي‌انداخت. البته زياد شيطان نبود، ظاهرا از همان اول هم مظلوميتش بر شلوغ‌بازي‌هايش مي‌چربيد. اما زبل بود. مدرسه هم كه رفت درسش بد نبود، حداقلش آن قدري درسخوان بود كه پاي آقاجان وعزيزش را به مدرسه يا پاي معلم را به خانه باز نكند. براي دوران دبيرستان هم راهي تهران شد. بي‌خبرم كه يك بچه ساده شهرستاني چطور آن روزها را در تهران سر كرد اما به هر حال تا ششم يا هفتم را در مدرسه «دارالفنون» خواند، بعدش هم به كاشان برگشت و در هنرستان نساجي مشغول تحصيل شد و آخر به خوبي و خوشي ديپلمش را گرفت.

 

*عباس و اولين دردسر زندگي

سال 1353 كه ديپلم عباس را دادند دستش، اولين دردسر جدي عمرش هم يقه‌اش را گرفت. ماجرا از اين قرار بود كه عباس يك رفيق كاشاني داشت به اسم «امير جهاني» كه سر و گوشش مي‌جنبيد. تو خط كارهاي سياسي و اعلاميه و نوار سخنراني امام و شعار نويسي و اين قبيل كارها بود و عباس را هم كشيد داخل اين قضايا. عباس كم و بيش خبر داشت كه خانواده‌اش مقلد آقاي خميني‌اند و اين سيد مجتهد هم به دستور شخص شاه تبعيد شده و در نجف است، در كاشان و قهرود هم كسي جرات ندارد علنا از ايشان اسمي ببرد. هر چه بود عباس هم شد مبارز يا به قول ساواكي ها ،«خرابكار» . يك روز كه مشغول پخش كردن اعلاميه بودند مامورها (ساواكي يا ژاندارم، متاسفانه بي‌خبريم) به آنها مشكوك مي‌شوند و مي‌افتند پي‌شان. عباس كه زبل‌تر و فشنگي‌تر از رفيقش بود از ماشين مي‌پرد بيرون و خودش را گم و گور مي‌كند اما امير گير مي‌افتد و زير شكنجه هر دو پايش قلم مي‌شود و بالاخره هم زبان باز مي‌كند. به اين ترتيب عباس هم فراري مي‌شود و تنها راهي كه براي خلاص شدن از چنگ نيروهاي رژيم پهلوي به ذهنش مي‌رسد گرفتن دفترچه آماده به خدمت و رفتن به سربازي است.

 

*عباس و سربازي

«درجه‌دار وظيفه ، عباس كريمي قهرودي، جمعي ركن دو - حفاظت اطلاعات - پادگان «عباس آباد» تهران، ارتش شاهنشاهي ايران».

عباس آدم تودار و كم حرفي بود، جان مي‌داد براي كارهاي اطلاعاتي و يواشكي.زود عصباني نمي‌شد، آرام و خونسرد بود، سريع و بي‌دليل تصميم نمي‌گرفت، اتفاقات را هم خوب در ذهنش حلاجي مي‌كرد. صداقت شهرستاني و وفا و صفاي روستايي را هم به اينها اضافه كنيد، چنين چهره مظلوم و چشماني كه اثري از برق شيطنت و شرارت در آنها ديده نمي‌شد، باعث شد كه بفرستندش «ركن دو»- حفاظت اطلاعات - و عباس هم با خيال راحت اعلاميه مي‌برد داخل پادگان و از اتاق جناب سرهنگ تا خوابگاه سربازان وظيفه را بي‌نصيب نمي‌گذاشت . اما ...

 

*عباس و درد سر دوم

قيافه آفتاب سوخته، تكيده و مظلوم اين درجه‌دار جوان 20ساله روستايي اجازه نمي‌داد كسي به او شك كند. خودش هم دست به فيلمش حرف نداشت، اما دست بر قضاگير افتاد و راهي بازداشتگاه شد. خبر كه به پدرش رسيد از طريق يكي از دوستانش كه دايي يكي از سرهنگ‌هاي پادگان عباس آباد بود موقتا او را از بازداشتگاه خلاص كرد و دستش را گرفت و آورد خانه. همان شب مردم ريختند روي پشت بام‌ها به الله اكبر گفتن. كربلايي هم كه ديد عباس غيبش زده شصتش خبردار شد و رفت روي پشت بام و ديد كه عباس با يك عشق و حال خاصي تكبير مي‌گويد،‌انگار كه فرياد الله اكبرش از آنجا به گوش محمدرضاي پدرسوخته مي‌رسد و خواب نازش را بر هم مي‌زند. كربلايي كه تازه نفس راحتي كشيده بود شاكي مي شود كه «پسر! دو ساعت نيست از هلفدوني بيرون آمدي ...» ولي گوش پسر ارشد ديگر به اين حرف‌ها بدهكار نبود. عباس مظلوم و بي سر و صدا، حالا شده بود يكپارچه دردسر و شلوغ پلوغ.

 

*عباس و انقلاب

فرمان حضرت امام خميني درباره ترك خدمت سربازي ارتش شاهنشاهي كه پخش شد، عباس كه سرباز چهارده ماه خدمت بود، از پادگان جيم شد و رفت قاطي تظاهرات و تجمعات مردم. به كاشان كه نمي‌توانست برگردد چون در يك شهر كوچك سريع شناسايي و دستگير مي‌شد. چند ماه باقي مانده را در تهران سر كرد. خواهرش ساكن پايتخت بود و او زياد غريبي نمي‌كرد. انقلاب كه پيروز شد برگشت سر خانه و زندگي پدرش‌اش . اما عباس ديگر خيلي فرق كرده بود، حتي ظاهرش هم متفاوت از گذشته بود و ريش تازهف سياه و نرم، صورت آفتاب سوخته و بر و روي جذاب، مردانه و تحسين‌برانگيز را هم به صفات هميشگي‌اش اضافه كرده بود و در اعمال و رفتارش هم ديگر آن آرامش قبلي به چشم نمي‌خورد و مادر حيران مانده بود كه چطور عباسش در عرض چند ماه اين طور عوض شده است. همه مي‌گفتند:‌ماشاء الله پسر كربلايي احمد يلي شده ...

 

*عباس و عشق و حال انقلابي

راستش نمي‌دانم چطور بايد حال و هواي 3- 2 سال اول انقلاب را شرح داد تا دل‌هاي عافيت زده امروزي بتواند هضمش كند. آن روزها حتي رنگ آسمان هم فرق مي‌كرد و ديگر ضرب المثل «به هر جا كه روي آسمان همين رنگ است»، اعتباري نداشت. همه آدم‌ها طور ديگري بودند. همه هواي هم را داشتند، همه در برابر ديگران احساس مسووليت مي‌كردند، همه نسبت به ...

بگذريم! اين عبارات پاسخگوي منظور من براي وصف فضاي آن سال‌ها نيست، فقط يقين دارم كه ديگر در هيچ جاي دنيا چنان شور و حالي تكرار نخواهد شد. خوش به حال آنهايي كه حتي به اندازه چند روز دركش كرده باشند. عباس هم يكي از بيست ميليون جوان اين مملكت بود كه آن روزهاديگر سر پا بند نمي‌شد. بازار كميته كه داغ شد، معطل نكرد و شد پاسدار كميته، دم و دستگاه جهاد سازندگي كه راه افتاد عباس هم شد جهادي. بالاخره هم عشق تمام بر و بچه‌هاي ناب حزب اللهي پا گرفت و «سپاه پاسداران انقلاب اسلامي» از لا به لاي هرج و مرج و هاي و هوي اول انقلاب سربرآورد و فرياد « هل من ناصر» سر داد.عباس هم...

 

*عباس و سپاه

همان طور كه ذكر شد چند ماه اول انقلاب براي عباس مثل بقيه جوان‌هاي سر تا پا انرژي شده كشور، به پاسداري از انقلاب گذشت، شده بود مصداق E= MC2 ؛از گشت زني در خيابان‌ها و تعقيب ضد انقلابيون و طاغوتيان فراري تا كار با داس در مزارع. سپاه كاشان خيلي زود سامان گرفت. خرداد ماه 58 كه نطفه سپاه كاشان بسته شد، عباس هم از قافله عقب نماند و همان دور اول رفت و اسمش را نوشت. در گزينش قبول شد و چون خدمت سربازي هم رفته بود به عنوان يك نيروي موثر و فعال در كارهاي آموزش نظامي جاي پايش را پيدا كرد. آن روزها هر كس كه وارد سپاه مي‌شد، اگر آموزش نظامي ديده بود يا سابقه مبارزات مسلحانه داشت خيلي زود تا حد فرماندهي تيم يا گروهان يا گردان بالا مي‌آمد، اما عباس به دليل روحيات خاصش كمتر جلوي ديد بود و بي‌سر و صدايي او هم مزيد بر علت مي‌شد تا زياد سر زبان‌ها نيفتد و چشمگير نشود. بيشتر به كارهاي فردي و تكي (و احتمالا يواشكي) علاقه نشان مي‌داد و در اين زمينه خيلي هم مستعد بود.

در ابتداي امر هم كسي از قيافه او نمي‌توانست متوجه درونيات و تفكراتش بشود. همان طور كه ذكر شد انقلاب عباس را سراپا حركت و خروش كرده بود ولي بي هاي و هويي و آرامش روحي او كماكان باقي بود.

كمي بعد از ورودش به سپاه، طي ماموريتي، يك گروه بيست نفره از سپاه كاشان به فرماندهي شهيد «علي معمار» براي حفاظت از بيت حضرت امام عازم قم شد. آن روزها غائله «حزب خلق مسلمان» در قم اوضاع بدي را حاكم كرده و حفظ امنيت بيت حضرت امام داراي اهميت ويژه‌اي بود. با خاموشي آتش اين فتنه، تيم اعزامي از سپاه كاشان به شهر خود بازگشت. غائله بعدي كه كار دست انقلاب داد، غائله تركمن صحرا بود. خبري از اينكه بچه‌هاي سپاه كاشان يا عباس كريمي در سركوب اين بلوا شركت داشته‌اند يا نه، در دست نداريم اما پس از اين ماجرا، ضدانقلاب در سيستان و بلوچستان هم علم شلوغ بازي بلند كرد و شهرستان «ايرانشهر» هم شد مركز اين فتنه و دوباره گروهي از سپاه كاشان جمع شدند و رفتند «ايرانشهر» عباس در اين مرحله بود كه گل كرد.

عملكرد او در غائله ايرانشهر در مورد جمع آوري اطلاعات و طراحي عمليات براي سركوب خوانين شورشي و اشرار مسلح، ‌چشم همه را گرفت. يكهو مي‌ديدند كه عباس غيبش زد و همه نگران مي‌شدند، يك دفعه هم سر و كله اش پيدا مي‌شد و كلي اطلاعات بكر و دست اول با خودش مي‌آورد. لباس محلي مي‌پوشيد و مي‌رفت ميان مردم و مي‌نشست با آنها گپ زدن يا ريشش را مي‌تراشيد و با لباس شخصي به عنوان مسافر به سوراخ سنبه‌هاي شهر سرك مي‌كشيد و با موشكافي، ته و توي فتنه را درمي‌آورد. آن موقع بچه‌هاي سپاه به كد و رمز و به اين تيپ كارهاي تخصصي، نا آشنا و در مكالمات با بي‌سيم درمانده بودند و نمي‌دانستند چطور عمل كنند تا طرح و برنامه‌شان لو نرود كه عباس آمد و پيشنهاد داد با لهجه غليظ قهرودي پشت بي سيم صحبت كنند كه براي مردم بلوچ كاملا ناآشناست.

اين پيشنهاد چنان مؤثر افتاد كه كسي فكرش را هم نمي‌كرد. مكالمات بي‌سيم از آن روز بر عهده عباس و يك هم ولايتي‌اش قرار گرفت و انقدر هم اين كار را با تبحر و تسلط انجام دادند كه همه بچه هاي سپاه حال مي‌كردند و مي‌نشستند كنار بي‌سيم تا عمليات مخابراتي عباس و هم ولايتي‌اش را بشنوند. مخلص كلام اينكه بلواي بلوچستان هم به همت بچه‌هاي سپاه آرام گرفت و پاسداران كاشاني بعد از چهار ماه به شهرشان برگشتند. تنور انقلاب هر روز عباس را پخته‌تر مي‌كرد و روح پسر ساده و بي‌آلايش كربلايي احمد روز به روز قد مي‌كشيد، آنقدر بزرگ كه ديگر در جثه نحيفش نمي‌گنجيد.

 

*عباس و كردستان

كردستان كه شلوغ شد، سپاه، يگان‌هاي مجربش را عازم معركه كرد. سپاه كاشان چون سابقه خوبي در ايرانشهر پيدا كرده بود نيروهاي شركت كننده در آن بلوا را به ميدان كردستان فرستاد. عباس هم راهي شد و كردستان اولين صحنه جنگ به معناي واقعي كلمه را به او نشان داد، اما او كم نياورد. در جنگ باشگاه افسران سنندج مردانه جنگيد. راستش اين است كه ما نديديم عباس چه طوري جنگيد ولي مطمئن هستيم كه اگر كسي در جريان آن جنگ، «مردانه» وارد نمي‌شد تاب نمي‌آورد. اصلا جنگ در كردستان معروف به «جنگ مردانه» بودو.

جو رعب و وحشتي كه ضد انقلاب با جنايات وحشيانه خودش در كردستان حاكم كرده بود اجازه نمي داد هركسي پا به آنجا بگذارد. تك وتوك خاطراتي از آن روزهاي عباس به دستمان رسيده مثلا اينكه چند بار مهمات نيروهاي تحت محاصره سپاه ته كشيده و عباس رفته معلوم نيست از كجا كلي مهمات آورده است. به هر حال بعد از سنندج رد پاي عباس را در مريوان پيدا كرديم. مريوان به واقع جلوه‌گاه حقيقي عباس بود. از اولين روزهاي حضور عباس در مريوان و دليل اعزامش به اين شهر اطلاع نداريم ولي مي‌دانيم كه عباس در مردادماه سال 1359 با هلي كوپتر وارد سپاه مريوان شد و در آنجا به پست اعجوبه‌اي به اسم «احمد متوسليان» خورد و....

 

*عباس كريمي و احمد متوسليان

احمد متوسليان پديده‌اي خارق‌العاده بود كه از اكتشافات محيرالعقول نهضت حضرت روح الله محسوب مي‌شود. سپاه پاسداران و كلا نيروهاي مسلح چنين ابرمردي را تنها براي يك بار تجربه كرد و بس. هيچ چيز اين بشر به عرفيات و قوانين مرسوم در نيروهاي مسلح نمي‌خورد و در عين حال نزديك‌ترين نيروهاي سپاه به يك فرمانده مقتدر نظامي هم بود. نمي دانم چطور بيان كنم كه بد نفهميد.

احمد متوسليان كسي بود كه در عرض مدت كوتاهي آوازه‌اش زهره ضد انقلاب را در كردستان مي‌تركاند و در عين حال شهره به خلوص، ايمان و تقوا بوده و هم دوست داشتني. همرزمانش هم با ديدن او هم استخوان لرز مي‌گرفتند، هم عاشقانه و مثل پدر، دوستش داشتند. اين سردار بي همتا در طول نزديك به سه سال فعاليت نظامي خود چنان كارنامه درخشاني از خود به جا گذاشت كه هنوز دهان همه از تعجب باز مانده. اينكه عباس كريمي چطور با حاج احمد آشنا شد ما بي‌اطلاعيم. فقط مي دانيم كه آن روزها كه حاج احمد فرمانده سپاه مريوان بود عباس را ديد و خيلي زود استعداد او را در امور اطلاعات كشف كرد و عباس شد مسئول واحد اطلاعات و عمليات سپاه مريوان. نبوغ حاج احمد در كشف استعدادهاي نظامي در مورد عباس هم درست عمل كرد و بعد از آن عباس شد بازوي اطلاعاتي احمدمتوسليان. سپاه مريوان آن روزها مكتب خانه حاج احمد بود و شاگردان اين مكتب‌خانه هر كدام بعدها هم براي خودشان يلي شدند، هم براي جنگ و سپاه. عباس هم در همين مكتب به بلوغ نظامي و عقيدتي رسيد و شد آنچه كه شد...

 

*عباس در يك خاطره

يكي از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتياني» با عباس تماس گرفته بود كه مي‌خواهم با تو مذاكره كنم. يك جايي را هم براي مذاكره مشخص كرده بود. عباس به همراه بنده خدايي به نام «حميد» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشين كه پياده مي‌شوند معلوم مي‌شد كه «آشتياني» راهنمايي فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره مي‌شود كه عباس! به خدا توطئه است. اينها مي‌خواهند بگيرند ما را. عباس مي‌گويد: نترس برادر! با من بيا، غلط مي‌كنند دست از پا خطا كنند. بقيه ماجرا از بيان «حميد» خواندني است:

آقا اين راهنما همين طوري ما را جلو مي‌برد و مي‌پيچاند. يقين داشتم كه كارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه كيلومتري دور شهر، امنيت نسبي برقرار بود و براي رفتن به دورتر بايد با ستون و تأمين مي‌رفتيم. حالا عباس چهل پنجاه كيلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها كه نه، من هم بودم ولي مگر فرقي هم مي‌كرد! بالاخره به يك ده رسيديم. هرچي گير دادم به عباس كه بيا از اينجا برگرديم. دليلي ندارد كه اينها ما را اسير نكنند يا نكشند، عباس محكم مي‌گفت: من بايد با اين مردك صحبت كنم. تو نمي‌آيي، نيا. راستش اگر مي‌توانستم برمي‌گشتم، ولي ديگر جسارت تنها برگشتن رانداشتم. رسيديم به خانه‌اي كه محل استقرار «آشتياني» بود. روي تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجره‌ها دموكرات‌هاي سبيل كلفت و كلاش به دست زل زده بودند به ما. شايد هاج و واج بودند كه اين دو تا ديگر چه خل‌هايي هستند. آنجا بود كه صميمانه و با اطمينان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدري خونسرد و بي خيال بود كه شك كردم نكند با حاج محمد هماهنگ كرده كه الان بريزند اين ده را بگيرند. قلبم مثل گنجشك مي‌زد. ما نيروي اطلاعاتي بوديم و اگر زير شكنجه مي‌رفتيم حرف‌هاي زيادي براي گفتن به برادران ضدانقلاب داشتيم. جلوي آشتياني كه نشستيم او شروع به صحبت كرد كه ما مي‌خواهيم با شما به توافقاتي برسيم، تا...

عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خيلي محكم و با جسارت گفت: ببين كاك! شما و ما هيچ مذاكره اي نداريم. شما بايد بدون قيد و شرط اسلحه را زمين بگذاريد و تسليم بشويد.

دلم هري ريخت پايين. اگر ذره‌اي هم به نجاتمان اميد داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم كه في المجلس سوراخ‌سوراخمان كنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهديد مي‌كرد كه انگار لشكر «سلم و تور» پشت سرش هستند. با كمال تعجب ديدم محمود آشتياني عكس العملي نشان نداد و دوباره خواست باب مذاكره را باز كند ولي اين بار هم عباس با تحكم و ابهت خاصي حرف از تسليم بي قيد و شرط زد. هرچه محمود آشتياني گفت عباس از حرف خودش كوتاه نيامد. گفت تضميني نمي‌دهم، اگر كاري نكرده باشيد امنيت داريد. صحبتشان كه تمام شد مطمئن بودم كه همانجا سرمان را گوش تا گوش مي برند. ولي طوري نشد و راهنما دوباره ما را به ماشين رساند. تا زماني كه با ماشين وارد سپاه مريوان نشديم منتظر بودم كه يك جوري دخلمان بيايد و در دل عباس را لعن و نفرين مي‌كردم كه اين ديگر چه جور مذاكره‌اي است.

چند روز بعد كه آشتياني و پنجاه شصت نفر از مزدورهايش آمدند و تسليم شدند نزديك بود از تعجب شاخ در بياورم. تسليم آنها ضربه خيلي بدي به حزب دموكرات مي‌زد. خصوصا اينكه در تلويزيون مريوان هم حرف زدند و ابراز توبه كردند و به افشاي جنايت‌هاي حزب دموكرات پرداختند. عباس به تنهايي اين دار و دسته قلچماق و ياغي را به زانو درآورده بود.»

 

*عباس در يك خاطره ديگر

اصلا تاكتيك عباس در واحد اطلاعات و عمليات، ملاقات با سران گروهك‌ها بود و بيشتر وقتش صرف رفت و آمد ميان آنها مي‌شد. غالبا هم تنها مي‌رفت و بدون اسلحه. مثلا يك گردن كلفتي به اسم «علي مريوان» دار و دسته مسلح سي _ چهل نفري راه انداخته بود. عباس تصميم گرفت كه «علي مريوان» را وادار به تسليم كند. اراده كرد و رفت پيش شان. اميدوار نبوديم زنده برگردد، جلويش را هم نمي‌توانستيم بگيريم. تصميم كه مي‌گرفت ديگر تمام بود. هرچه مي‌گفتيم بابا! اينها كه آدم نيستند، مي‌روي، سرت را برايمان مي‌فرستند، عين خيالش نبود. مدتي با آنها رفت و آمد مي‌كرد، با آ»ها غذا مي‌خورد، حتي كنارشان مي‌خوابيد! اينها عباس را مي‌شناختند كه كيست و چه كاره است ولي بهش «تو» نمي‌گفتند. بالاخره «علي مريوان» و دار و دسته‌اش داوطلبانه تسليم شدند. دفترچه خاطره علي مريوان كه دست بچه‌ها افتاد ديدند يك جا درباره عباس نوشته: «چند بار تصميم گرفتم او را از بين ببرم، ولي ديدم اين كا ناجوانمردانه‌اي است. عباس بدون اسلحه و آدم مي‌آيد. اين ها همه حسن نيت او را نشان مي‌دهد. كار درستي نيست كه به او صدمه بزنم...».

«عثمان فرشته» هم از كردهاي ضدانقلابي بود كه تحت تاثير عباس تسليم شد و اتفاقا خودش از مريدهاي حاج احمد شد و بالاخره هم در جنگ با ضد‌انقلاب به شهادت رسيد و سپاه، تشييع جناز باشكوهي برايش ترتيب داد.

بعضي از اين آدم‌ها هم تسليم نمي‌شدند اما تحت نفوذ عباس بودند. يك بار در جاده با گروه ضدانقلاب «صالح صور» برخورد كرديم. ديديم كاري با ما ندارند. پرس و جو كه كرديم گفتند: «كاك عباس گفته كه با شام كاري نداشته باشيم، و الا جان به در مي‌بريد.» بعضي از اينها هم مثل «عبدالله دارابي» زير بار عباس نمي‌رفتند ولي منطقه را ترك مي‌كردند تا يك وقت رو در روي او قرار نگيرند.

عبدالله دارابي بعد از مذاكره با عباسف مريوان را ول كرد و با دار و دسته‌اش رفت سردشت. واقعا عجيب بود. اين بچه شهرستاني كم حرف كه همه را با پسوند «جان» صدا مي‌كرد و آن قدر دوست داشتني و ناز به نظر مي‌رسيد، چنان تصرفي در روح و جان دشمن ايجاد مي‌كرد كه كمتر در برابرش مقاومت مي‌كردند. حاج احمد هم به او اطمينان كامل داشت و خيلي هم دوستش مي‌داشت. عجب از پسر كربلايي احمد ...

 

*عباس و «قم كردستان»

مريوان در زمان فرماندهي حاج احمد معروف بود به «قم كردستان». دليلش هم هين توبه كردن‌هاي كله‌گنده‌هاي ضدانقلاب با نفس گرم بچه‌هاي سپاه مريوان بود. حاج احمد واقعا از تبحر عباس كيف مي‌كرد. او با وجود وسواس عجيبي كه نسبت به مسايل اطلاعاتي داشت تقريبا دربست حرف‌هاي عباس را قبول مي‌كرد و كمتر به او ايراد مي‌گرفت. اتفاق افتاده بود كه كسي مي‌آمد و اخباري راجع به تحركات ضدانقلاب مي‌داد، و عباس همه آنها را رد مي‌كرد و آمار و ارقام متفاوتي را مي‌گفت.

وقتي مي‌پرسيدند تو از كجا مي‌داني، مي‌گفت: من خودم ديشب پيش آنها بودم. حاج احم مي‌گفت: «روي اطلاعات برادر عباس بايد صد در صد حساب و برنامه‌ريزي كرد.» سپاه مريوان حقيقتا براي عباس دانشگاهي بود كه با بهترين نمره از آن فارغ التحصيل شد. در آن زمان «مريوان»، امن‌ترين نقطه كردستان بود و هر آدم‌ساده‌اي هم مي‌داند كه برقراري امنيت جز با عمليات اطلاعاتي قوي و مستمر ممكن نيست.

 

*عباس و محمد رسول‌الله (صلوات‌الله عليه)

عمليات محمد رسول‌الله (ص)، اولين عمليات برون مرزي بزرگي بود كه بچه‌هاي سپاه مريوان در آن نقش داشتند. طراحي عمليات كار حاج احمد و حاج همت بود.

قرار شد يك اكيپ اطلاعاتي ويژه، براي شناسايي سنگرها، خطوط مقدم و در صورت امكان مناطق عمقي و عقبه دشمن، تشكيل شود. مسئوليت سرپرستي اين اكيپ بي‌برو برگرد بر شانه عباس كريمي بود. اين ماموريت نيز با مهارت‌هاي ويژه او به خوبي به انجام رسيد. انجام عمليات محمد رسول الله (ص) جرقه‌اي بود براي تشكيل يك نيروي زبده نظامي كه «تيپ موقت 27 محمد رسول الله ص»، نام گرفت و بعدها به لشكر خط‌شكن سپاه پاسداران در طول دفاع مقدس تبديل شد. كادر اصلي اين تيپ كه حول محور فرماندهي احم متوسليان شل گرفت، به جز «محمود شهبازي» جانشين فرماندهي»، همگي از بر و بچه‌هاي سپاه مريوان بودند و طبق معمول حاج احمد براي واحد اطلاعات و عمليات تيپ هيچ كس را جز عباس كريمي در نظر نگرفت. به اين ترتيب نطفه لشكر پياده مكانيزه 27 محمد رسول الله ص در بهمن سال 1360 بسته د و اعضاي مركزي اين تيپ پس از خداحافظي از مريوان _ شهري كه ماه‌ها در آن به مجاهده پرداخته بودند _ عازم جبهه‌هاي جنوب شدند تا اين بار سينه به سينه صدام عفلقي بايستند. دو كوهه، ميقات احمد و شاگردانش بود و جبهه‌هاي جنوب، سكوي پرواز آنها.

 

*عباس و فتح‌المبين

اولين عمليات تيپ محمد رسول‌الله «صلوات‌الله عليه» فتح‌المبين بود. اين عمليات يك ويژگي دارد كه بايد در تاريخ ايران ثبت شود؛ آن هم تصرف توپخانه سپاه عراق بدون شليك حتي يك گلوله است. عمليات شناسايي اين توپخانه كه مستلزم نفوذ در دل دشمن و رفتن به عقبه آنها بود، طبعا برعهده واحد اطلاعات و عمليات قرار مي‌گرفت. عباس هم كه كشته مرده اين كارها بود. نتيجه كار هم انقدر درخشان بود كه چشم همه را خيره كرد، و بيشتر از همه چشم صدام را.

البته عباس در اين عمليات از الطاف بعثي‌ها بي‌نصيب نماند و پايش تير خورد و قلمش حسابي خرد و خاكشير شد و ماندنش بيهوده. افقي فرستادندش كاشان. عباس تا آخر عمر اسير اين زخم ماند.

 

*عباس و زهرا

بچه‌اي را كه در خانه بند نمي‌شد، پدر و مادر چطور مي‌توانند زنش بدهند؟ زخمي شدن عباس بهانه خوبي بود، خيلي زود عباس ديد كه دستش در حناست. 21 مهر 61 با يك دختر وجيهه كاشاني به اسم زهرا عروسي كرد و فرداي عروسي زنش را برد بهشت زهرا (س). خيلي اصرارش كردند كه براي عروسي‌اش نونوار شود و مراسم مفصلي بگيرد. ولي زير بار نرفت. عباس خجالتي بو، گفت: «از خانواده شهدا خجالت مي‌كشم». با همان لباس سبز سپاه رفت پاي سفره عقد، سور و سات عروسي هم كه جمع شدف كوله‌اش را برداشت و راهي جنوب شد.

جراحت پايش نزديك شش ماه او را زمين‌گير كرد. در اين فاصله عمليات بين‌المقدس و رمضان انجام شده بود و فرماندهي واحد اطلاعات و عمليات هم بر عهده همرزمش «صمد يكتا» بود. از ماجراي لبنان هم جا مانده بود و تنها خبر بي‌نشان شدن استاد عزيزش حاج احمد سوغاتي بود كه رفقايش از اين سفر برايش آوردند. لشكر محمد رسول‌الله (ص) به واقع با رفتن حاج احمد يتيم شد، با اين حال (حاج همت) رفت زير علم لشكر. عباس هم با عمليات مسلم بن عقيل دوباره به ميدان برگشت. پايش هنوز مي‌لنگيد...

 

*عباس و داوود

اين تكه را به روايت خانم «منصف» بشنويد:

براي تولد بچه‌مان در خرداد سال 63 در شهر انديمشك بوديم. من كه باردار بودم، عباس لباس‌هاي رزمش را خانه نمي‌آورد و همان جا مي‌شست.

نزديك وضع حمل كه شد مرا برد دزفول. در راه نشاني بيمارستان را از كسي پرسيد، بنده خدا گفت آخر همين خيابان، بيمارستان حضرت زهرا سلام‌الله عليها است.

اسم بيمارستان را كه شنيد، «يا زهرا»ي جگر خراشي گفت. بند دلم پاره شد. پرسيدم چي شد عباس؟ گفت: «يا زهرا رمز زندگي من است. در عمليات فتح‌المبين كه با رمز يا زهرا شروع شد مجروح شدم، با زني ازدواج كردم كه اسمش زهرا است، تولد بچه‌ام در بيمارستان حضرت زهراست و ...».

بچه كه به دنيا آمد اسمش را گذاشتيم «داوود». پاي عباس اذيتش مي‌كرد....

 

*عباس و فرماندهي

عمليات والفجر 4، اولين عملياتي بود كه مسئوليت فرماندهي نيروهاي رزمنده به عباس داده شد. حاج همت، عباس را كرد فرانده تيپ عمار، تمام فرماندهان اين تيپ در اولين روزهاي عمليات شهيد شده بودند و حاج همت كسي را بهتر از عباس دم دست نداشت تا كار ناتمام تيپ را به او واگذار كند. همين انتصاب قدرت فرماندهي عباس را به رخ ديگران كشيد و شاگرد مكتب حاج احمد نشان داد كه درسش را خوب ياد گرفته است. حاج همت هم از انتخاب خودش خيلي كيف كرد. همين انتخاب بود كه در عمليات بعدي سرنوشت ميراث احمد متوسليان را معين مي‌كرد. حالا عباس عملا يكي از ستون‌هاي لشكر بود.

 

*عباس و خيبر

عباس در عمليات بعدي يعني «خيبر»، فرمانده محور بود. عمليات خيبر، بزرگ‌ترين يلان لشكر را آسماني كرد، از جمله «حاج همت». حاج همت كه رفت، همه ماندند كه حالا سكان اين لشكر به دست كي خواهد افتاد. از كادر اوليه تيپ، تنها دو - سه نفر باقي مانده بودند كه «السابقون» به حساب مي‌آمدند. با عملكردي كه عباس در عمليات قبلي و در همين عمليات از خود بروز داده بود، گزينه‌اي جز او وجود نداشت. عباس خيلي تلاش كرد كه شانه خالي كند، اما نشد. حالا ديگر عباس كريمي فرمانده لشكر بود.

 

*عباس و يك يادداشت

اين جملات را داخل سررسيد شخصي عباس و به خط خودش خواندم:«خصوصيات يك فرمانده به اين شرح است: سلامتي جسم و فزوني علم، مشورت با نيروها، سعه صدر و نداشتن حس انتقام، برخورد با افراد تحت فرماندهي از راه ارشاد و موعظه، در كنار همه تاكتيك‌ها، از همه مهم‌تر، فاصله نگرفتن از خداست. فرمانده‌اي كه ابتكار عمل نداشته باشد، تسليم است. ابتكار عمل، سلاح برنده مومن است.»

 

*عباس و ....

نمي‌دانم باقي حكايت را چطور بنويسم. ته خط را كه همان اول نوشتم، ديگر چه باقي مانده؟ مي‌دانم كه دنيايي از حرف باقي مانده است. عباس فقط يك سال فرمانده لشكر بود، درست يك سال. اما كارنامه‌اي كه در اين يك سال از خودش باقي گذاشت را مي‌شود در چند خط كوتاه خلاصه كرد:

«عباس كريمي» فرمانده لشكر كه شد، بسيجي‌تر شد.

روح لطيفش اجازه نمي‌داد جز در ميان بسيجي‌ها جايي ديگر باشد. روزي نبود كه بسيجي‌هاي لشكر كشف نكنند آن آدم بي‌صدا و هاي و هويي كه همراه‌شان گوني سنگر پر مي‌كرد، كفش هايشان را واكس مي‌زد، نوار فشنگشتان را مي‌بست يا در صف غذا كنارشان ايستاده بود، كسي نيست جز فرمانده لشكرشان. عباس، سال آخر چنان مظلوم و سر به زير شده بود كه آدم دوست داشت بنشيند و به چهره او خيره شود و زار زار گريه كند. اين را بدون اغراق مي‌گويم. در چشمان عباس غم عجيبي موج مي‌زد. سال آخر چشم‌هاي عباس شده بود درياي غصه و غم. خدا مي‌داند كه اين جمله را از سر احساسات و رمانتيسم نمي‌نويسم، بلكه به آن معتقدم. نگاهش كه مي‌كردي ممكن بود غرق بشوي. رفقايش همه رفته بودند. احمد، همت، زجاجي، وراميني،كاظم، حاجي پور، رنجبران و ....

 

*عباس و پرواز

در عمليات «بدر» عباس حس مي‌كرد پايش ديگر درد نمي‌كند، دايم بالا و پايين مي‌پريد، يك ثانيه جايي بند نمي‌شد، اين تيپ، آن تيپ، اين گردان، آن گردان، اين محور، آن محور، خودش هم متوجه شده بود كه در اين عمليات يك خبري خواهد شد. آخر رمز عمليات «يا زهرا» بود....

عباس را طبق وصيت خودش در بهشت زهراي تهران - قطعه 24 در جواز مزار شهيد مصطفي چمران دفن كردند.

 

*تنها وصيت‌نامه به دست آمده از شهيد حاج عباس كريمي :

بسم‌الله القاصم الجبارين

چرا در راه خدا جهاد نمي‌كنيد در صورتي كه جمعي ناتوان از مرد و زن و كودك شما در چنگال ظلم كافرانند.

«و ما لكم لا تقاتلون في سبيل‌الله و المستضعفين من الرجال و النساء والولدان و قاتلو هم حتي لاتكون فتنه و يكون الدين لله».

بكشيد كافران را تا بر كنده شود ريشه فساد، و دين منحصر به دين خدا شود.

هيچ قطره‌اي در مقياس حقيقت در نزد خدا از قطره خوني كه در راه خدا ريخته شود، بهتر نيست و من مي‌خواهم كه با اين قطره خون به عشقم برسم كه خداست.

شهيد كسي است كه حقيقت و هدف الهي را درك كرد و براي حقيقت پايداري كرد و جان داد.

شهادت در اسلام نه مرگي است كه دشمن به مجاهد تحميل مي‌كند بلكه انتخابي است كه وي با تمام آگاهي و شعور و شناختش به آن دست مي‌يازد.

«و لا تقولوا لمن يقتل في سبيل‌الله اموات احياء ولكن لا تشعرون» و آن كسي كه در راه خدا كشته شده مرده نپنداريد بلكه او زنده ابدي است وليكن همه شما اين حقيقت را در نخواهيد يافت. (بقره 154) شهادت براي من يك فيض بزرگي است من لياقت يك شهيد را ندارم و اميدوارم كه آنها كه قبل و بعد از من به درجه شهادت نائل آمده‌اند من را در آن دنيا شفاعت نمايند. ان شاء الله و از قول من به تمام اقوام و خويشاوندان خصوصا پدر و مادر و خواهرم و همسرم و برادرانم بگوييد بعد از من براي من گريه و زاري نكنند و در عوض به همه دوستان و آشنايان با چهره‌اي خندان تبريك بگويند و به آنها بگويند جان او هديه‌اي براي اسلام عزيز و امام امت و امت امام بود و در رابطه با شهادت من و بقيه برادرانم كه اگر لياقت شركت در جبهه‌هاي حق عليه باطل را داشتند خانواده من صبر را پيشه كنيد و صبر نه اين كه در مقابل باطل و ناحق تسليم شدن بلكه استواري و ايستادگي در برابر ناملايمات تسليم شدن بلكه استواري و ايستادگي در برابر ناملايمات در برابر سختي‌ها، در مقابل گرفتاري‌ها و مبارزه سرسخت با مشكلات زندگي مبارزه با هواي نقس، اجراي كليه دستورات امام است مبارزه با منافقين داخلي كه خود نيز يك نوع جبهه داخلي است. لذا طبق فرمايشات قرآن كريم: «واقتلو هم حيث ثقفتموهم و اخرجوهم من حيث اخرجوكم و الفتنة اشد من القتل»

هر جا مشركان را دريافتند به قتل رسانيد و از شهرهايشان برانيد جنان كه آنان شما را از وطن آواره كردند و فتنه‌گري كه آنان كنند سخت‌تر از جنگ و فسادش بيشتر است.

ور در رابطه با رزمندگان اسلام بايد بگويم كه هميشه با توكل به خدا و ائمه معصومين و اجراي دستورات رهبر عزيز و عالي قدرمان بر دشمنان بتازيد تا آنها را از صفحه روزگار برداريد و هيچ وقت بر پيروزي‌هايتان مغرور نشويد چون در مرحله اول اين شما نيستيد كه مي‌جنگيد و اين شما نيستيد كه شليك مي‌كنيد بلكه طبق آيه قرآن مجيد «و ما رميت اذ رميت ولكن‌ الله رمي»

و شما بايد مجاهد في‌سبيل‌الله باشيد آن كسي كه جهاد كند «كلمة الله هي العلياء»

تا اين كه اراده خدا بالا بيايد و حاكم بر اراده‌ها شود اين همان راه خداست.

سلام و دعاي هميشگي‌تان را فراموش نكنيد.

خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار از عمر ما بگاه و بر عمر او بيفزاي.

خدايا خدايا رزمندگان ما را نصرت و ياري فرما

عباس كريمي

27/1/61
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۲
امین اسفندیار
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۱:۵۱ - ۱۳۹۰/۰۷/۰۲
0
1
سلام دوست عزیزم

یه مطلبی هست که باید بهت بگم !
ما تو تهران هستیم و در پایگاه بسیج شهید رضا چراغی هستیم !
امشب خواهر شهید رضا چراغی به پایگاه ما آمد و دست نوشته ای ، وصیت نامه ای ، عکسی از شهید عباس چراغی میخواست و ما سراغ عکس هایخاک خورده قدیم رفتیم و پس از ده دقیقه جست و جو عکس برادرشو پیدا کرد و یهو زد زیر گریه و خیلی خوشحال شد !
میگفت : ما تو اصفحان زندگی میکنیم و همه مدارک از این شهید بزرگوار مفقود شده و من حتا یه عکسم ازش نداشتم و ما در جست و جو در میان پرونده ها دست نوشته ای از او پیدا کردیم که فکر کنم زندگی نامه آن شهید بود با خط خودش !
و ما بسیجیان پایگاه شهید شریفی دنبال مطالبی در مورد آن شهید هشتیم تا یاد و خاطره او را زنده کنیم و خواهر و خانواده او را نیز خوشحال سازیم !
از شما خواهش میکنیم اگر اطلاعاتی ، عکسی ، چیزی از آن شهید دارید در اختیار ما بگذارید که ما هم در اختیار مسجد و خواهر بزرگوار او بگزاریم !

ممنون از شما دوست عزیز !!!
تو رو خدا اگه کمکی از دستتون بر میاد کوتاهی نکنید !
فاطمه پیوسته
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۳:۵۳ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۷
1
0
سلام
اگه معتقدید که شهید زنده است با تمام وجود ازش بخواهید که کمکتون کنه مطمءن باشید پیروز وسربلند می شید-التماس دعا
:
:
:
آخرین اخبار