جنگ بود. روزها و شب های تیره و تار ِآژیر و بمباران. به مدرسه می رفتیم هراسان و از مدرسه برمی گشتیم هراسان تر. اهواز، سراسر التهاب بود. کلاس های دبستان فروغی را سنگربندی کرده بودند. گونی چیده بودند و پنجره ها را پوشانده بودند. یکی از سرگرمی های بچه های کوچه ی ما یافتن ترکش از پشت بام بود. بچه ها پٌز"خرج "هایشان را می دادند. درکودکی، گردآورنده ی پوکه ها و ترکش ها بودیم. درخانه، چند تا جعبه ی خالی مهمات داشتیم. اسباب بازی هایم را توی یکی از این جعبه ها نگهداری می کردم. ما درهمسایگی جنگ به مدرسه می رفتیم، در تهران اما مدرسه ها را تعطیل کرده بودند. در تلویزیون برای بچه های تهران برنامه های آموزشی ساخته بودند تا از درس عقب نمانند. از مدرسه برمی گشتیم و این برنامه ها را تماشا می کردیم. وسط این برنامه ها برای این که بچه ها خسته نشوند کارتون پخش می کردند. من مشتریِ دائم ِ این کارتون ها بودم. یک آقای شعبده بازی هم بود به نام ِبهروز پریستو. گاهی درتلویزیون شعبده می کرد تا سرمان بیشتر گرم شود.